ل بودم از
اینک دیگه قرار نیست زیر نگاه خشمگین محمد حسین باشم و با خوشحالی
جلوتر از آرام وارد پذیرایی شدم و با تعارف امیر حسین کنارش نشستم.
به محض اینکه من و آرام به جمع ملحق شدیم بابا یه نگاهی به من و یه نگاه به
آرام انداخت و گفت : خب چی شد؟ بلاخره بریم سر بحث مهر یه و این جور
چیزا یا نه؟
به آرام که سکوت کرده و سرش رو پایین انداخته بود نگاه کردم و منتظر بودم حرفی
بزنه که مامان وقتی سکوتمون رو دید گفت: سکوت علامت رضا یت! آقا ی محمد ی شما بفرمایید چندتا سکه مَد
نظرتونه ؟
با این حرف مامان آرام که به راحتی می شد اضطراب رو توی چهر ه اش دید، سرش
رو بالا گرفت و نگاهمون تو ی نگاه هم گره خورد و من برا ی اینکه تونسته باشم
کمی از اضطرابش رو کم کرده باشم به روش لبخند زدم و خیلی ریلکس به باباش
چشم دوختم که در جواب مامان گفت : راستش من مهریه رو آخرین چیز مهم توی بحث ازدواج می دونم! مهمترین چیز برا ی من اخلاق خوب آقا آراده و لی چون
سنت حسنه ی پیامبر ه هر تعداد که شما بگین من قبول می کنم.
مامان یه نگاه به بابا انداخت و گفت : ما فقط همین یه دونه پسر رو داریم و هر
چه قدر هم که شما بگین حاضریم مهریه کنیم پس لطفا رودربایستی و تعارف رو
کنار بزارین و یه تعدا دی رو بگین.
آقای محمدی ساکت بود و بابا که دید او چیزی نم ی گه گفت: اصلا چرا از
خودشون نمی پر سیم چی مَََد نظرشونه ؟
بابا رو به آرام با لبخند ادامه داد : دخترم بگو دوست دا ر ی چندتا و چی مهرت کنیم؟!
آرام به باباش نگاه کرد که باباش سرش رو بالا و پایین کرد و آرام با لحن آرومی گفت
: من فقط یه مسافرت می خوام!
از حرفش متعجب شدم و با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: سفر حج!
بابا به روش لبخند زد و گفت : عجب انتخاب قشنگی! و لی دخترم این خیلی
کمه بگو دیگه چی می خوای ؟
_ من چیز دیگه ای نمی خوام .
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و رو به بابا و بابای او گفتم: اگه اجازه بدین علاوه بر
حج، تا ریخ سال تولدش رو تعداد سکه قرار بدیم.
همه منتظر جواب آقا ی محمدی بهش خیر ه شدیم که جواب داد: خب اگه
شما خودتون اینجو ر می خواین باشه من حرفی ندارم.
🍃
#پارت_صد_و_شانزده
💕 دختر بسیجی 💕
با این حرف آقا ی محمدی،
مامان با ذوق گفت :خب پس مبارکه دیگه!
آرزو هم با این حرف مامان و با اشاره ی مادرش با ذوق ظرف شیرینی رو از ر وی میز برداشت و مشغول تعارف شیرینی شد. به آرام که با لپا ی گل انداخته سرش
پایین بود، خیلی نامحسوس نگاه کردم که ناگهان مامان بغلش کرد و بدون توجه به
چشمای از حدقه بیرو ن زد ه اش صورتش رو بو سید.
از کار مامان و قیافه ی متعجب آرام خند ه ام گرفته بود که امیر حسین آروم کنار
گوشم گفت : فعلا تا می تونی بخند چون تا چند وقت دیگه اشکت در میاد!
با تعجب نگاهش کردم که با خنده گفت : این آرا می که انقدر جلوی تو آروم و سر به
ز یره، همین محمد حسین ی که جلوش تکون نمی خور دی رو یه شبانه روز برای
تنبیه تو ی انبار جا کرده و در رو به روش بسته! بر ا ی ما هم که دیگه آسایش
نذاشته پس تا می تونی، خو شی و استراحت کن که خدا به دادت برسه.
با تعجب به آرام که مشکوکانه ما رو نگاه می کرد چشم دوختم که امیر حسین
گفت : حالا نمی خواد خشکت بزنه انقدرایی که گفتم بد نیست بلاخره یه ذره
خوبی هم تو ی وجودش پید ا می شه!
_آخه به تو هم می گن داداش؟! به جای اینکه ازش تعر یف کنی داری بد گوییش رو می کنی؟!
_آرام خیلی خوبتر از اون چیزیه که نیاز به تعریف داشته باشه و خودت هم این
رو خوب می دو نی! فقط یه کم که نه خیلی بازیگوشه و هر کجا که باشه اونجا
دیگه آسایش نیست.
_ولی به نظر من او خیلی خانومه!
_آرام چیز ی بیشتر از خانوم، خانومه! می دونه کجا چجو ری باید رفتار کنه،
بیرون سنگین و با قاره ولی تو ی خونه زلزله اس!
جوریه که وقتی نیست، خونه ساکت و سوت و کوره و جای خالیش حساب ی به
چشم میاد.
با این حرفش موافق بودم، چون آرام وقتی که شرکت نبود هم شرکت سوت و کور
بود و من دل و دماغ کار کردن نداشتم .
اونشب قرار بر این گذاشته شد که مراسم عقد برا ی دو هفته ی دیگه و توی
خونه ی آرام باشه چون خونه شون یه آپارتمان دو طبقه بود و توی طبقه ی بالا
که مال امیر حسین و کوچکتر از طبقه ی پایین بود می تونستن خانم ها باشن و
طبقه ی پایین هم برای آقایون در نظر گرفته شد .
مامان اصرار داشت مراسم عقد تو ی سالن پذیرایی یا تو ی خونه ی ما برگزار بشه
ولی آقای محمدی می گفت بهتره جشن عقد مختصر گرفته بشه و جشن
مفصل بمونه برا ی عرو سی و ما هم دیگه اصراری نکردیم.
من حاضر بودم بر ای آرام بزرگترین جشن عقد