منتظران گناه نمیکنند
#پارت_صد_و_سیزده_و_صد_چهارده 💕 دختر بسیجی 💕 چیزی نگفت و من ادامه دادم:آرام لطفا به هر سوالی که از
ل بودم از اینک دیگه قرار نیست زیر نگاه خشمگین محمد حسین باشم و با خوشحالی جلوتر از آرام وارد پذیرایی شدم و با تعارف امیر حسین کنارش نشستم. به محض اینکه من و آرام به جمع ملحق شدیم بابا یه نگاهی به من و یه نگاه به آرام انداخت و گفت : خب چی شد؟ بلاخره بریم سر بحث مهر یه و این جور چیزا یا نه؟ به آرام که سکوت کرده و سرش رو پایین انداخته بود نگاه کردم و منتظر بودم حرفی بزنه که مامان وقتی سکوتمون رو دید گفت: سکوت علامت رضا یت! آقا ی محمد ی شما بفرمایید چندتا سکه مَد نظرتونه ؟ با این حرف مامان آرام که به راحتی می شد اضطراب رو توی چهر ه اش دید، سرش رو بالا گرفت و نگاهمون تو ی نگاه هم گره خورد و من برا ی اینکه تونسته باشم کمی از اضطرابش رو کم کرده باشم به روش لبخند زدم و خیلی ریلکس به باباش چشم دوختم که در جواب مامان گفت : راستش من مهریه رو آخرین چیز مهم توی بحث ازدواج می دونم! مهمترین چیز برا ی من اخلاق خوب آقا آراده و لی چون سنت حسنه ی پیامبر ه هر تعداد که شما بگین من قبول می کنم. مامان یه نگاه به بابا انداخت و گفت : ما فقط همین یه دونه پسر رو داریم و هر چه قدر هم که شما بگین حاضریم مهریه کنیم پس لطفا رودربایستی و تعارف رو کنار بزارین و یه تعدا دی رو بگین. آقای محمدی ساکت بود و بابا که دید او چیزی نم ی گه گفت: اصلا چرا از خودشون نمی پر سیم چی مَََد نظرشونه ؟ بابا رو به آرام با لبخند ادامه داد : دخترم بگو دوست دا ر ی چندتا و چی مهرت کنیم؟! آرام به باباش نگاه کرد که باباش سرش رو بالا و پایین کرد و آرام با لحن آرومی گفت : من فقط یه مسافرت می خوام! از حرفش متعجب شدم و با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: سفر حج! بابا به روش لبخند زد و گفت : عجب انتخاب قشنگی! و لی دخترم این خیلی کمه بگو دیگه چی می خوای ؟ _ من چیز دیگه ای نمی خوام . نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و رو به بابا و بابای او گفتم: اگه اجازه بدین علاوه بر حج، تا ریخ سال تولدش رو تعداد سکه قرار بدیم. همه منتظر جواب آقا ی محمدی بهش خیر ه شدیم که جواب داد: خب اگه شما خودتون اینجو ر می خواین باشه من حرفی ندارم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 با این حرف آقا ی محمدی، مامان با ذوق گفت :خب پس مبارکه دیگه! آرزو هم با این حرف مامان و با اشاره ی مادرش با ذوق ظرف شیرینی رو از ر وی میز برداشت و مشغول تعارف شیرینی شد. به آرام که با لپا ی گل انداخته سرش پایین بود، خیلی نامحسوس نگاه کردم که ناگهان مامان بغلش کرد و بدون توجه به چشمای از حدقه بیرو ن زد ه اش صورتش رو بو سید. از کار مامان و قیافه ی متعجب آرام خند ه ام گرفته بود که امیر حسین آروم کنار گوشم گفت : فعلا تا می تونی بخند چون تا چند وقت دیگه اشکت در میاد! با تعجب نگاهش کردم که با خنده گفت : این آرا می که انقدر جلوی تو آروم و سر به ز یره، همین محمد حسین ی که جلوش تکون نمی خور دی رو یه شبانه روز برای تنبیه تو ی انبار جا کرده و در رو به روش بسته! بر ا ی ما هم که دیگه آسایش نذاشته پس تا می تونی، خو شی و استراحت کن که خدا به دادت برسه. با تعجب به آرام که مشکوکانه ما رو نگاه می کرد چشم دوختم که امیر حسین گفت : حالا نمی خواد خشکت بزنه انقدرایی که گفتم بد نیست بلاخره یه ذره خوبی هم تو ی وجودش پید ا می شه! _آخه به تو هم می گن داداش؟! به جای اینکه ازش تعر یف کنی داری بد گوییش رو می کنی؟! _آرام خیلی خوبتر از اون چیزیه که نیاز به تعریف داشته باشه و خودت هم این رو خوب می دو نی! فقط یه کم که نه خیلی بازیگوشه و هر کجا که باشه اونجا دیگه آسایش نیست. _ولی به نظر من او خیلی خانومه! _آرام چیز ی بیشتر از خانوم، خانومه! می دونه کجا چجو ری باید رفتار کنه، بیرون سنگین و با قاره ولی تو ی خونه زلزله اس! جوریه که وقتی نیست، خونه ساکت و سوت و کوره و جای خالیش حساب ی به چشم میاد. با این حرفش موافق بودم، چون آرام وقتی که شرکت نبود هم شرکت سوت و کور بود و من دل و دماغ کار کردن نداشتم . اونشب قرار بر این گذاشته شد که مراسم عقد برا ی دو هفته ی دیگه و توی خونه ی آرام باشه چون خونه شون یه آپارتمان دو طبقه بود و توی طبقه ی بالا که مال امیر حسین و کوچکتر از طبقه ی پایین بود می تونستن خانم ها باشن و طبقه ی پایین هم برای آقایون در نظر گرفته شد . مامان اصرار داشت مراسم عقد تو ی سالن پذیرایی یا تو ی خونه ی ما برگزار بشه ولی آقای محمدی می گفت بهتره جشن عقد مختصر گرفته بشه و جشن مفصل بمونه برا ی عرو سی و ما هم دیگه اصراری نکردیم. من حاضر بودم بر ای آرام بزرگترین جشن عقد