یه نگاهی بهش انداختم و گفتم :حالا تو چرا می خوا ی بیای بالا و
انقدر خوشحالی.
_می خوام بیام بالا تا هم به خواهرم تبریک بگم و هم...
_هم چی؟
_بماند! ....
با کنجکاو ی نگاهش کردم که توجهی نکرد و من رو ی پام وایستادم و با خوشحالی
جلوتر از امیر حسین و بقیه به سمت طبقه ی بالا رفتم و بر ای بدرقه ی مهمونا
کنار آرام وایستادم و به خانم بزرگ که صورت آرام رو می بو سید و بهش تبریک
می گفت نگاه کردم.
همه ی مهمونا رفته بودن و تنها مامان و آیدا و آرزو تو ی خونه مونده بودن که آرام
خودش رو رو ی مبل رها کرد و نفس راحتی کشید.
من هم کنارش نشستم که آ یدا بهمون نزد یک شد و رو به آرام گفت : آرام جان من
دیگه دارم می رم، سعید پایین منتظره فردا می بینمت فعلا خداحافظ .
آیدا نذاشت آرام ا ز
جا ش بلند شه خیلی سریع صورتش رو بو سید و از من هم خداحافظی کرد و
رفت.
با تعجب نگاهش کردم و با رفتنش رو به آرام گفتم :الان دقیقا چه اتفاقی افتاد؟!
من درست دیدم که آیدا....
آرام خندید و من محو تماشای خنده اش شدم که مامان به شونه ام زد و گفت :
آراد ما میریم خونه تو همینجا می مونی و فردا با آرام میای فهمیدی؟
چیزی نگفتم و در جوابش خندیدم که مامان صورت آرام رو بو سید و ازش
خداحافظی کرد و به همراه آرزو از خونه خارج شدن .
با رفتنشون کتم رو از تنم در آوردم و کراواتم رو شل کردم و به آرام که دامن لباسش
رو تا زانو باال زده بود و سعی داشت کفشش رو در بیاره ولی نمی تونست نگاه
کردم که گفت: آخ که سگک این کفشه پدر پام رو در آورده!
با این حرفش جلوی پاش ر وی زانوم نشستم و پاش رو ر وی زانوم گذاشتم و مشغول
باز کردن سگک بودم که در همین حال کسی در زد و
دوتامون بدون اینکه تکو نی به خودمون بدیم به در چشم دوختیم که مادر
بزرگش وارد خونه شد و با تعجب نگاهمون کرد که من زودتر به خودم اومد مو
از جام برخاستم.
مادر بزرگش در حالی که به زمین چشم دوخته بود گفت : نمی دونم چجور بگم!
می دونی پسرم! ما رسم نداریم که توی دوران نامزدی......
فهمیدم مادربزرگش چی می خواد بگه که این همه براش سخته بر ای همین با
خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش ادامه داد:رسم نداریم..... تا قبل عرو سی! ...
حرفش رو نصفه رها کرد و گفت : ای خدا ی من! چرا از من خواستن بگم آخه؟!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : من متوجه ام.
_آخییش! خدا خیرت بده مادر راحتم کر دی!.... خب دیگه فعلا
شب بخیر.
_شب شما هم بخیر!
با رفتن مادر بزرگ آرام، آرام با تعجب پر سید : منظور مامان بزرگ چی بود؟ چی می خواست بگه که...؟
دستم رو کلافه تو ی موهام کشیدم و جواب دادم :بعدا بهت می گم.
متعجب نگاهم کرد و وقتی د ید من نگاهم رو ازش گرفتم خودش کفشش رو در
آورد و گفت :آخییییش! راحت شدم.
با این حرفش برگشتم و نگاهش کردم که کفشاش رو با پاش به یک طرف هول داد و
با بالا نگه داشتن دامن لباسش به سمت اتاق تو ی راهرو رفت و وقتی به در اتاق ر سید رو به من که وایستاد ه بودم و نگاهش میکردم گفت : تو می خوا ی تا صبح
همونجا بایستی؟!
به دنبالش به سمت اتاق رفتم که زود تر از من وارد اتاق شد و ر وی صند لی جلوی
میز آرایش نشست.
به تخت یک نفر ه ی گوشه ی اتاق نگاهی انداختم و از تصور خوابیدن آرام تو ی
بغلم لبخندی گوشه ی لبم نشست که آرام با دیدن لبخند من با تعجب به تخت
نگاهی انداخت و سر در گم مشغول در آوردن سنجاق ها از داخل موهاش شد.
گر ه کراواتم رو کامل باز و به آرام که به جون موهاش افتاده بود و نمی تونست
سنجاق موهاش رو در بیار ه نگاه کردم و با انداختن کراوات رو ی لبه ی تخت به
سمتش رفتم و گفتم : بزار من برات بازشون می کنم.
خیلی سریع و خوشحال دستاش رو پایین انداخت و من خیلی آروم و با ملاحظه
مشغول در آوردن سنجاق ها از داخل موهاش شدم .
با در آوردن آخرین سنجاق مو به نگاهش توی آ ینه که به من خیر ه بود خیره
شدم و دستی به موها ی باز شد هاش کشیدم و گفتم : می خوای شونه شون بزنم.
دستی تو ی موهاش کشید و جواب داد : اینا پر چسب و تافن و به این راحتی
شونه نمی شن! باشه فردا که رفتم حموم شونه شون می کنم.
با سردرگمی ر وی تخت نشستم و در حالی به آرام چشم دوخته بودم *** که آرام
نگاهش رو ازم گرفت و به دستاش رو ی زانوش خیره شد.
کالفه دستم رو دور گردنم کشیدم و خیلی ناگهانی روبه روش وایستادم و یه
دستم رو روی پشتی صندلی و دست د یگه ام رو زیر چونه ی آرام گذاشتم که با
تعجب به چشمام خیره شد
🍃
#پارت_صد_و_بیست_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
به صورت آرام که شب زود تر از من خوابش برده بود و حالا هم خیال بیدا ر شدن
نداشت در سکوت زل زده بودم که با صدا ی در زدن کسی نگاهم رو ازش گرفتم و
دستم رو از زیر سر