مهمانها از اتاق بیرون آمدند. مرد جوان سیب نیمخورده را از امام گرفت و باز حرفش را تکرار کرد. یکی از مهمانان دست بر سینه گذاشت و گفت: مولایم! از شما عذر میخواهم، این سیب را من خوردهام.
امام رو به او کرد و فرمود: چرا اسراف میکنی؟ چرا قدر نعمتهای خدا را نمیدانی و به آن بیاعتنایی، مگر نمیدانی که خدا اسرافکاران را به سختی عذاب میدهد؟
امام با مهمانان به اتاق برگشت. وقتی همه در جای خود نشستند، امام رو به آنها کرد و فرمود: دوستان من! وقتی به چیزی نیاز ندارید، بیهوده آن را تلف نکنید و اگر خودتان به آن احتیاج ندارید به کسی بدهید که به آن نیازمند است.