فصل سوم : رهایی از نفرت ، شروع عشق
سپس مرد سراغ برادری که 10 سال از او بی خبر بود را گرفت و از او خواست که نزد وی بیاید و با هم دیدار کنند. برادر خیلی غافلگیر شده بود چرا که مرد یکبار به او گفته بود که برای همیشه او را یک دشمن مرده به حساب میآورد. بدین ترتیب برادر با تردید بسیار دعوت وی را پذیرفت و گفت فردای آن روز به دیدارش خواهد رفت.
روز بعد، مردی که بنا بود بمیرد، کنار پنجره منتظر آمدن برادرش نشسته بود و به محض اینکه او را دید به سمتش دوید و او را در آغوش کشید و گفت: برادر من، خواخش میکنم مرا ببخش من تمام این سال ها به خاطر یک سوء تفاهم از تو دوری کردم. اکنون بیا کینه های خود را به دور بریزیم و دگر بار، برادر و دوست هم شویم .