فصل آخر : حقیقت او بیدار شد و به عابد گفت: من هنوز هم زنده ام و مرگ به سراغم نیامده، لااقل اکنون راه درست فرزانگی را به من بیاموز. عابد لبخندی به او زد و گفت: ولی من این را به تو آخته ام و مرد گفت مگر می‏شود؟ من نمی فهمم تو که به من چیزی نیاموخته ای؟ خوب، تو طی این ده روز گذشته چه کرده ای؟ چند بار دروغ گفته ای؟ چه تعداد دشمن برای خود ساختی؟ چند بار در تجارت، کلاه برداری کردی؟ مرد با چهره نالان گفت: چطور می‏توانستم این کارها را انجام دهم؟ من با تمام دشمنانم دوستی نموده ام، همه اموالم را به خیریه بخشیدم، تبدیل به مرد درستی شدم چون دیگر فرصتی برای هدر دادن وقتم نداشتم، من می‏دانستم که رو به مرگم و نمی خواستم با بدنامی دنیا را ترک کنم . بنابراین سعی کردم همه چیز را رو به راه کنم.