این موضوع من رو بیشتر حرصی میکرد. شب روز از خودم می پرسیدم چرا من رو نمی بینه شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه میکردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه نمی رسیدم زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هروز دریچه‌ ی جدیدی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز میکرد تغییرات ظاهریم دیگه به خاطر امیرعلی نبود،بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومت‌هایی داشتم درمورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یکم مو باید همیشه بیرون باشه ولی نوع لباسم معقول تر شده بود و البته آرایشم کمتر یک روز که مثل همیشه که برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیرعلی برسونم تقه ای به در زدم و وارد شدم: _سلام آقای فراهانی مثل همیشه سرش برای نگاه کردن من بالا نیامد و سر به زیر جواب داد: _سلام بفرمایید _این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم به شما _ممنون یک لحظه فقط یک لحظه کودک درونم شیطنتش گل کرد که اذیتش کنم پرونده رو سمتش گرفتم دستش رو برای گرفتن پرونده دراز کرد پرونده رو به سمت خودم کشیدم که پوف کلافه ای کشید،دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش بلند شد که باز پرونده رو سمت خودم کشیدم