روزی بوته ی تیغ که حوصله اش سر رفته بود به صحرا گفت: تو چه صحرایی هستی که شتر نداری؟ صحرا گفت: شتر؟ نمی دانم آخرین بار که شتر دیدم کی بود. بوته که از گرمای خورشید گرمش شده بود، گفت: صحرا بدون شتر مفت نمی ارزد. چرا خودت راه نمی افتی دو سه تا شتر پیدا کنی و با خودت بیاوری؟ صحرا فکر کرد بوته ی تیغ زیاد هم بد نمی گوید. بهتر است دست کم دو تا شتر داشته باشد که روی شن هایش بالا و پایین بروند. این بود که دامنش را جمع کرد و راه افتاد تا دو شتر پیدا کند. بوته ی تیغ هم زرنگی کرد و گوشه ی دامن او قایم شد. صحرا مدتی راه رفت تا به یک شتر رسید. شتر از دیدن صحرا تعجب کرد. صحرا به او گفت: می آیی پیش من زندگی کنی؟! شتر جواب داد: توی این دوره و زمانه دیگر کی توی صحرا زندگی می کند؟! بعد، به نشخوار کردان ادامه داد. صحرا رفت و به شتر دیگری رسید. به او گفت: می آیی پیش من زندگی کنی؟ شتر که کلی منگوله ی رنگی از سر و کولش آویزان بود، گفت: این جا را ول کنم، بیایم توی صحرا دنبال یک قطره آب بگردم؟! همان موقع بود که صحرا احساس کرد چیزی از دامنش کنده شد و روی زمین افتاد. اما آن قدر از دست شترها ناراحت بود که توجهی نکرد و دوباره راه افتاد. 🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫 صحرا به شترهای دیگری هم رسید که هیچ کدام حاضر نبودند با او زندگی کنند. به همین خاطر، با ناامیدی سر جایش برگشت. منتظر یود بوته ی تیغ را ببیند و به او بگوید که شترهای این دوره و زمانه دوست ندارند توی صحرا زندگی کنند. اما نه آن روز بوته ی تیغ را دید و نه روزهای بعد. بوته ی تیغ کجا بود؟ او پیش شتر منگوله دار نشسته بود و داشت از زرنگی و زبلی خودش تعریف می کرد. می گفته چه طور به صحرا حقه زده و او را وادار کرده است که دنبالش شتر راه بیفتد تا او هم به دامنش بچسند و از آن گرما و بی آبی فرار کند. شتر منگوله دار خندید و گفت: واقعاً که زبلی. بعد با یک حرکت او را لای دندان های بلند و زردش گذاشت و گفت: سال های سال بود که بوته ی تیغ صحرایی نخورده بودم. ای .... بدک نبود. هر چند که مزه ی خاصی هم نداشت. و در حالی که منگوله هایش تکان میخورد، دنبال کار و زندگی اش رفت. http://eitaa.com/joinchat/1567096844C746db3d35d🐪🐪🐪🐪🐪🐫🐫🐫.