در مسیر ترک کردند که هیچ؛ شب عاشورا ترک کردند هم هیچ؛ اما یک شخصی بود که عصر عاشورا امام حسین علیه السلام را ترک کرد! یعنی تشنگی را به اندازه بقیه یاران اباعبدالله تحمل کرده، نماز ظهر عاشورا را پشت سر آقا خوانده، غربت آقا را دیده و تمام یاران اباعبدالله به میدان رفتهاند و نوبت اهل بیت رسیده است که وارد میدان شوند. اما نوبت که به ضحاک بن عبدالله مشرقی رسید به امام گفت شما که آخر کشته میشوید پس کشته شدن من چه فایده ای دارد اگر اجازه بدهید من بروم. امام فرمودند الان که همه اسبها پی شده بقیه هم برای سواران است. چطور میخواهی بروی؟ گفت شما اجازه بدهید بروم. اسبش را در خیمه دوستش مخفی کرده بود! سوار اسب شد فرار کرد و رفت…
عبیداللهبنحر جعفی امامحسین علیه السلام را در راه کوفه زیارت کرد. امام در منزلگاه قصر مقاتل، خیمۀ او را دیدند. حجاجبنمسروق را فرستادند که او را دعوت کند تا به اردوی امام بپیوندد و یاریشان کند. وی بهانه آورد که از کوفه به این خاطر بیرون آمدم که با حسین نباشم، چون در کوفه یاوری برای او نیست. پاسخ او را که به امام گفتند، حضرت همراه عدهای نزد او رفتند و پس از گفتگوهایی دربارۀ اوضاع کوفه، امام از او خواستند تا با آب توبه، خطاهای گذشتهاش را بشوید و به نصرت اهلبیت علیهم السلام بشتابد. عبیدالله باز هم نپذیرفت و این کرامت و توفیق را رد کرد و گفت: «یابن رسولالله، اگر به یاری تو آیم، همان اولِ کار، پیش روی تو کشته میشوم و نفس من به مرگ راضی نیست؛ ولی این اسب مرا بگیر. به خدا قسم تاکنون هیچ سواری با آن در طلب چیزی نرفته، مگر اینکه به آن رسیده و هیچکس در طلب من نیامده، مگر اینکه از او سبقت گرفته و نجات یافتهام.» امام حسین علیه السلام از او روی برگرداندند و فرمودند: «نه حاجت به تو دارم و نه به اسب تو.» و سپس این آیه از سورۀ کهف را خواندند: «وَ ما کُنتُ مُتَّخِذَ المُضِلّینَ عَضُداً»[۱۷] (ما گمراهان را به یاری خود نمیطلبیم.) اما از اینجا بگریز و برو. نه با ما باش و نه بر ما؛ زیرا اگر کسی صدای استغاثۀ ما را بشنود و اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش جهنم میاندازد و هلاک میشود».[۱۸]
یاران اباعبدالله از بزرگ و کوچک همه حریت داشتند. اینها وابسته دنیا نبودند. خودساخته بودند حتی اگر ده یازده ساله بودند…