چه بلوای عجیبیست. ویرانههای دلم به فرمان پیاپی چشمهات، کاخی باشکوهتر از کسری، در من، در من فروریخته، برپا کردهاست و در سماعی جاری، ذره ذرهی حیاتم را با ابدیتی به وسعت باران و باد بر تمام مساحت سنگکره پاشیدهاست.
کدامین واژهی سبز در ملکوت هبوطم تو را در من جوانه زد که این چنین بیقرار ، در لابهلای سبزدانهها جستجویت میکنم؟؟
این روزها سیالتر از هر نوری تو را در عمق تمام کوهها و آبها در ماورای عرفانها و فلسفهها یافتهام.
این روزها عجیب هوای سیب پخته_کالی را دارم که دستاویز بازی مورچههای کوچک است و هر لحظه به سویی کشیده میشود و خوب میداند که در پایان این نزاع، دانههایش داستان رویش جوانههایی دیگر را در خاک به امانت میگذارند.
راستی چه کسی جز تو حالم را میفهمد ؟؟؟
بمان تا در کنارت، آسمانیترین رویای زمین باشم....
امشب برای هم دعا کنیم و برای هم همراهی باشیم که حضورمان نویدبخش بهاری جاودان باشد....