د بود ... کارم که تموم شد، غذا هم آماده بود ... ساعت 2 بود ... طفلکی 3 ساعته که تو اتاقه و صداشم در نمی اومد ... دلم سوخت واسش ... دوباره براش بوس فرستادم ... میز رو چیدم ... شایدم بهتر بود غذاشو تو سینی می ذاشتم و می بردم می ذاشتم تو اتاق و در می رفتم ... تو افکارم بودم که تلفن خونه زنگ زد ... گوشیو برداشتم.. - بفرمایید؟ علی- سلام آبجی خانوم؟ احوالات؟ سراغی از ما نمی گیرین؟ خوش می گذره؟ سلام آقا داداش ... اختیار دارید این چه حرفیه؟ ما که همیشه یاد شماییم ... علی خندید ... علی- بله دیگه ... همینطوری زبون ریختی که ... ادامه نداد - که چی؟ علی- حیف اینجا نیستی مث خودت واست زبون درازی کنم ... شب میاید دیگه؟ بیام دنبالتون یا خودتون میاید؟ چشام گرد شد ... - کجا؟ قراره جایی بریم؟ علی- از دست این محمد عاشق حواس پرت ... الان خونه ست؟ حالم گرفته شد. - داداش ... شما هم؟ علی- من چی؟ - ببخشید می دونم گفتنش درست نیست ولی حداقل شما به روم نیار که محمد عاشقه ... علی خندید ... اصلا انگار نه انگار این همون پسریه که از ناراحتی من ناراحت می شد ... - بله خونس ... الان گوشیو میدم بهش ... با لب و لوچه آویزون رفتم جلو در اتاقم و کلید رو چرخوندم ... هیچ کس من رو درک نمی کرد ... آروم درو باز کردم ... آخی عزیزم خوابش برده بود ... پس بگو چرا صداش در نمی اومد ... آروم رفتم جلو تر ... خم شدم روش تا مطمئن شم خوابه یا نه ... یه دفعه چشاشو باز کرد و من رو کشید ... افتادم روش ... تو یه حرکت ماهرانه و سریع چرخید و جای من و اون عوض شد ... یه جیغ آروم کشیدم ... آبرو حیثیتمون جلو علی نره خوبه ... دستش رو گذاشت روی دهنم و گوشیو از دستم کشید ... بیشعور کاملا افتاده بود روم ... چقدم سنگین بود ... یکم خودش رو بلند کرد ... و گوشیو گذاشت در گوشش ... دستش رو از رو دهنم برداشت محمد- بله بفرمائید؟ خیره شده بود بهم و منم خیره به اون ... دیوونه چه حرکتی زد ... محمد- واسه چی زنگ زدی خونه؟ ... محمد- علی دهن منو باز نکنا ... خندید. محمد- آره میایم محمد- دلم خواست نگم ... تو فضولی؟ چرا تو مسائل خانوادگی ما دخالت می کنی؟ دوتا مونم خندیدیم. ازم چشم نمی گرفت ... me too ... محمد- نه خودمون میایم ... ساعت چند فقط؟ ... محمد- اوکی ... مرتضی چه دست و دلباز شده ... ... محمد- نه قربونت ... یا علی خدافظ ... تلفن رو پرت کرد رو تخت بغلی ... محمد- که منو زندانی می کنی ضعیفه؟ خندیدم ... باز خیره شد بهم ... به تک تک اجزای صورتم ... صدای نفس هاش داشت تغییر می کرد ... بیشعور چقدر سنگین بود ... از پنجره به آسمون نگاه کردم ... محمد همچنان حرف نمی زد ... دوباره که بهش نگاه کردم دلم ریخت ... فکر کنم وضعیت قرمز بود ... چشاش خمارشده بود ... چقد خوشگل بودن چشماش ... واسش زبون درازی کردم. سرش داشت می اومد جلو. فکر کنم مثل خودم معتاد این کارش شده بود @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺