قضیه اونطور نیست که تو فکر می کنی ... کاش اون حرفا رو بهش نمی زدی ... - یعنی چی؟ پس چیه؟ نگاهم کرد. مدت طولانی. انگار کلافه بود. علی- نمی دونم ... نمیدونم ... به اسمون خیره شد. *** محمد یه تبریک درست و حسابی گفتم بهشون. شایان رو بغل کردم. کسای دیگه که اومدن کنارشون ازشون فاصله گرفتم. نشستم یه گوشه. با حسرت بهشون خیره شدم. اصلا دلم نمی خواست توی جمع قرار بگیرم. دلم می خواست یه گوشه بشینم و فکر کنم. اغلب که اینطور بودم. دوماه بود که همین بودم. امشبم مجبور بودم این مهمونی بیام. نگاهشون که می کردم یاد عاطفه می افتادم. دلم براش یه ذره شده بود. برای خودش. شلوغ کاریاش. نگاهش. بغل کردنش. بوسیدنش. فرار کردنش از دستم. یه بغضی مدام توی گلوم بود. ولی نمی ترکید. هر کاری می کردم تبدیل به اشک نمی شد. مرده بودم. یه مرده متحرک. فقط اگه غذاهای که عاطفه برام درست می کرد نبود الان نبودم. اصلا میل نداشتم ولی نمی تونستم ازشون دل بکنم. می خوردم چون دستای عاطفه ام بهش خورده بود. یاد عروسی خودمون افتادم. دلم بدجور گرفت. من چی کار کرده بودم براش؟ هیچی؟ یه حلقه هم حتی دستش ننداخته بودم. وقتی که شایان داشت حلقه دست ناهید می کرد دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم توش. کاری واسش نکرده بودم. معلومه که ازم بدش میاد. باز مثل همیشه دستم رو سینه ام قفل کرده بودم و به زمین خیره شده بودم. به گلهای فرش. دستی دستم رو کشید. نگاه کردم. علی و ناهید و شایان روبروم ایستاده بودن. با تکون دادن سرم پرسیدم که چیه؟ بدون اینکه دستم رو ول کنه سه تایی باهم نشستن زمین. دوباره علی دستم رو کشید. از روی مبل سر خوردم و نشستم رو فرش. علی- محمد کی میخوای تمومش کنی؟ ناهید- اقا محمد ... به خدا حس می کنم عاطفه هم دوستتون داره ... - نداره ... علی به ناهید کرد. ناهید- داره ... من دخترم ... می فهمم ... داره ... اقا محمد اینقدر اذیتش نکنین علی- بیا بگو می خواییش و تموم کن ... اخه چرا اینقدر دارین خودتونو عذاب می دین ... ناهید- دوتاتونم دارین عذاب می کشین ... در حالی که می تونین بهترین روزا رو با هم داشته باشین ... علی- دو ماهه که زندگی رو واسه خودتون جهنم کردین ... اخه چرا اینطوری می کنین؟ محمد تو که بزرگی ... اینکارا از تو بعیده به خدا ... بیا داداش ... بیا الان بریم بیاریمش ... همین امشب قضیه رو بفهمه و بگو که می خوایش ... ناهید- بخدا اصلا این دو ماه رو یه ساعت هم با خیال راحت نخوابیدم ... هیچی هم بهم خوش نگذشته ... باورکنید نمی تونم رو ببخشم ... اونروزی که اومد و من رو تو خونه شما دید اصلا انگار دنیا رو سرم خراب شد ... رفتم و یه دل سیر گریه کردم ... به خاطر قولی که به شما دادم هیچی بهش نمی گم فقط ... علی- به مولاقسم منم فقط به خاطر قولی که بهت دادم نمیگم می خوایش ... وگرنه تکون خوردنت رو هم بهش گزارش می دادم ... - علی تو چشمام نگاه کرد و گفت خسته شده و میخواد بره ... میفهمی اینو؟ یا بیشتر برات توضیح بدم ... علی- خب عصبانی بوده ... اومده توو ناهید خانومو دیده و با یه حلقه بینتون ... چرا تو جور دیگه فکر نمیکی ... چرا همیشه یه طرف قضیه رو می بینی؟ تو خودت عاطفه رو.... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺