🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️ ایام محرم بود، دلم خیلی گرفته بود و حوصله هیچ کاری را نداشتم، نماز مغرب را که خواندم، تلوزیون را روشن کردم، تصاویر هیئت‌های عزاداری که مشغول زنجیر زدن بودند، را دیدم، دلم پر کشید برای مسجد و هیئت! بلند شدم و لباس‌هایم را پوشیدم و به سمت مسجد حرکت کردم، همه‌جا شلوغ بود، انگاری امشب مردم بیشتری برای عزاداری آمده بودند، وارد مسجد شدم و گوشه‌ای نشستم، صدای نوحه و سینه‌زنی تمام مسجد را پر کرده بود، صدای گریه‌ و ناله از گوشه گوشه مسجد به گوش می‌رسید، حال خوبی نداشتم، احساس می‌کردم یکی قلبم را فشار می‌دهد... نمی‌دانم چه حالی داشتم، حتی نمی‌توانستم مثل خیلی از مردم گریه کنم! ناگهان یکی از دوستانم را دیدم که گوشه مسجد نشسته بود، مدتی بود که او را ندیده بودم، با ذوق به سمتش رفتم و کنارش نشستم، بعد از مد‌ت‌ها یکدیگر را دیده بودیم و کلی حرف‌های نزده داشتیم، از حالم پرسید، از کار و زندگیم، همین‌که از حالم پرسید... نتوانستم حرفی بزنم، بغضی گلویم را فشار می‌داد، ناگهان چشمانم پر از اشک شده و گونه‌هایم خیس شد و با بغض گفتم:" سال‌‌هاست که در انتظار بچه‌ می‌سوزم، اما خدا..." راه گلویم سد شده بود و فقط اشک‌‌ها و چشم‌هایم حرف می‌زدند، ادامه دادم و گفتم: "نذر کردم، دعا خواندم و التماس کردم اما فایده‌ای نداشت، نمی‌دانم شاید من لایق مادر شدن نیستم" با دقت به حرف‌هایم گوش داد و گفت: " غصه نخور حنانه‌جان، حتما حکمتی بوده عزیزم، اما امشب جای خوبی اومدیم، شب تاسوعا... مسجد ابوالفضل... از خود آقا بخواه..." جالب بود، یادم رفته بود که امشب، شب تاسوعا است و شلوغی مسجد به‌ همین خاطره بوده است! حرف‌هایش عجیب به دلم نشست، آن شب از ته دل از آقا خواستم و التماس کردم، انگاری کسی به من می‌گفت: "دعوت شدی، آن هم شب تاسوعا..." سال‌هاست که از آن شب می‌گذرد و من حالا مادر دو فرزند هستم، دو فرزند سالم، دو هدیه زیبا از طرف خدای مهربان... "خدایا شکرت، طعم شیرین مادری را نصیب همه زنانی کن که آرزوی مادر شدن را دارند" 🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه) 🔻 @madarane89