🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ طفلکی از همان صبح خیلی انرژی داشت، دوست داشت با او بازی کنم، اما امروز کارهایم زیاد بود، حتما باید برای خرید به بیرون از منزل می‌رفتم، همسر و پسرم هم نبودند تا بچه‌ها خانه بمانند و من بیرون بروم، چهار‌تایی سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم، هوا خیلی گرم بود، بلاخره بعد از دو ساعت به خانه برگشتیم، حالا موقع پخت ناهار بود، دخترم همین‌طور منتظر بود و بی‌قراری می‌کرد، دلش بهانه بازی می‌گرفت، اما من بودم و کارهای زیادی که نمی‌توانستم رهایشان کنم!! بلاخره هر طوری بود با خواهرانش سرگرم شد و من مشغول کارهایم شدم، باید زودتر کارهایم را تمام کنم، هر چند خیلی خسته هستم، اما نگاهم به فرزندانم می‌افتد، لبخندی لبانم را قلقلک می‌دهند و دلم آرام می‌گیرد و برای چندمین بار با خود می‌گویم، خدا رو شکر کن، تو لایق چهار ‌هدیه سالم و زیبا بودی!!! شب شده و همسرم خسته از کار برگشته و می‌خواهد سریال مورد علاقه‌اش را نگاه کند، دخترم بالا و پایین می‌پرد و هنوز هم انرژی زیادی دارد، فکری به ذهنم می‌رسد تا سرگرم بشود و همسرم کمی استراحت کند، چندین ظرف را کنار هم ردیف می‌کنم و از او می‌خواهم میوه‌های شسته شده را داخل ظرف‌ها بچیند تا‌ آن‌ها را داخل یخچال بگذارم، ذوق می‌کند و سریع مشغول می‌‌شود، خانه آرام است، همسر و پسرم مشغول دیدن تلوزیون هستند و من و دخترانم هم مشغول بازی با میوه‌ها! 🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه ) 🔰 @madarane89