سال 91 یا 92 بود که به مهدی گفتم: «میخوایم باهم فوتبال تماشا کنیم، میای؟»
گفت: «کجا؟»
گفتم: «یکی از بچه ها دعوت کرده بریم خونش باهم فوتبال ببینیم. تو جمع سه چهار نفری فوتبال بیشتر می چسبه»
بعد از چند دقیقه زنگ زدم و گفتم: «داداش نفر آخر داری میای،پفک و چیپس و یه کم تخمه بگیر بیار»
خریدها را گردن مهدی می انداختیم و می گفتیم: «بخر بیار بعدا باهم حساب می کنیم.»
مهدی می خرید و می آورد. می گذاشتیم وسط و مشغول فوتبال دیدن می شدیم.
بعدا هزینه این خریدها را هم حساب نمی کردیم. او هم چیزی نمی گفت.
هر دفعه پنجاه، شصت هزار تومان خرید می کرد ولی ما باهاش حساب نمی کردیم. او هم چیزی نمی گفت. دفعه بعد هم که بهش می گفتیم باز می خرید.
بعد از مهدی جمع رفاقت مان کمی سست شد. انگار او ستون جمع دوستانه ما بود.
چقدر زیباست بهانه رفاقت جمعی باشی. با بودنت آن ها را جمع کنی و دل هایشان را به هم نزدیک کنی.
دل هایی که در این روزها از هم پراکنده اند شاید به انتظار نشسته اند تا کسی واسطه یکی شدنشان باشد.
قبل ها می خواندم در حکومت مهدوی دل ها آنقدر به هم نزدیک است که من و تو وجود ندارد. من، تو، ما. آن یکی شدنی است که دل های مشتاق ظهور برای آن تشنه اند.
روایت زندگی
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_علیدوست
راوی: حسن امیرآبادی
به قلم:
#علی_فاطمی_پور
https://eitaa.com/moshaveronlin