یادش بخیر... شبِ جمعه بود، خسته بودیم، پاها دیگه توان راه رفتن نداشت... از صبح راه افتاده بودیم الان دو سه ساعت از غروب گذشته بود؛ یهو دیدم همه وایستادن...اینقدر خسته بودم متوجه نشدم وارد شهر شدیم :) پشت یه سری نرده کوتاه ایستادیم شروع کردن روضه خوندن... به زور قد بلندی کردم و از روی سرِ افراد جلوییم، نگام افتاد به یه گنبد طلایی :) . شبِ جمعه هوای کربلا چشمِ اشکی جسمِ خسته از سه روز پیاده روی ترکیب قشنگیه نه؟! می نشیند با شروعِ روضه چشمانم به اشک تا ابد این رزق را از مادرت دارم حسین(ع) جا نمانم! این بلا از هر بلایی بدتر است جا نمانم اربعین! مشتاقِ دیدارم حسین(ع)