🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عده ای از جنگ زده ها در ساختمان نیمه کاره انرژی اتمی بوشهر زندگی می‌کردند، گروهی هم در بخشهای بوشهر اقامت داشتند. در بوشهر سراغ خانواده شهید نعمت الله مکه رفتم. از رزمنده های خرمشهر بود. پدر شهید مکه از کارمندان ارشد بانک ملی مرکزی خرمشهر بود. وضع مالی خوبی در خرمشهر داشتند حالا زیر پایشان چند پتو بود، پنجره هایشان را با مقوا بسته بودند و به جای در ملافه آویزان شده بود. پدر شهید مکه گفت از نعمت بگو. مرد بود که خوب بجنگد؟ برایشان تعریف کردم که چطور شجاعانه جنگید. مادر و خواهرانش گریه می‌کردند. پدرش زد زیر دشتستانی خواندن و همه را منقلب کرد. اصلیت خانواده مکه بوشهری بود. اکثریت مردم آبادان و خرمشهر مهاجر بودند. جنگ که شد هر کسی به عقبه خودش رفت؛ کسی که اصلیت اصفهانی داشت به همان شهر رفت، همین طور شیراز، رشت، خرم آباد و غیره. موقع خداحافظی به آقای مکه گفتم: «چیزی لازم دارید؟» گفت: «نه فقط سلام مرا به بچه های رزمنده برسان، بگو انتقام بچه مرا بگیرند. منتظرم روزی هستم که خرمشهر را پس بگیرید و دوباره به خانه مان برگردیم همین!» پس از حدود دو ماه بازگشتم. دیده ها و ماجراهای اتفاق افتاده در این مدت را برای محمد تعریف کردم. محمد گفت: «گزارشی تنظیم کن و به آقای فروزنده بده. به استانداری رفتم دفترچه ای داشتم که به هرکس پول می‌دادم، امضاء می گرفتم. این دفترچه را به همراه یک گزارش کامل از وضعیت و مشکلات جنگ زده های خوزستانی به آقای فروزنده دادم. تشکر کرد و گفت: «همینجا بمان، برایت کار دارم.» گفتم: «آقای فروزنده می خواهم کنار بچه ها باشم. گفت خدمت در اینجا کمتر از جبهه نیست. به هر حال استانداری هم زیر توپ و خمپاره است.» راست می‌گفت عراق استانداری خوزستان را با توپخانه و هواپیما می‌زد. گفت برو مهمانسرا تا ظهر بمان، کارهایم را انجام می‌دهم می آیم با هم ناهار بخوریم.» یک ساعتی ماندم دیدم اگر بمانم محمد می‌خواهد مرا قانع کند در استانداری مشغول شوم. ممکن است در رودرواسی قرار بگیرم و قانع شوم. سوار ماشین شدم و بدون خداحافظی به سمت مقر سپاه حرکت کردم. روزها به عنوان معاون پرسنلی به مقرهای مختلف کوت شیخ می‌رفتم و سرکشی می‌کردم. با وجود همه سختی‌ها و فاصله کمی که با عراقی ها داشتیم، شور و نشاطی بین بچه ها بود؛ شور و نشاط دوران جوانی، دوران رفاقت‌ها. حال و صفایی داشتند. در میان آنها بچه های کوی طالقانی، بچه های بازار صفا مثل برادران کازرونی ارجعی و محسن رنگرز، بچه های مسجد اصفهانی ها؛ بهروز مرادی، حمود، ربیعی، شمشیری، بهزاد مرادی، مهدی بازون، مهدی افزون و.... بچه های کوت شیخ؛ صاحب عبودزاده که در مقاومت خرمشهر خیلی زحمت کشید و الآن جانباز هفتاد درصد است، همچنین مصطفی اسکندری، کریم ملاعلی زاده، کریم نصاری، حسن سواریان و... عده دیگری بودند که نامشان خاطرم نیست. من، عبدالله محمود و رسول، چهار برادر در یک اتاق بودیم. خواهرم یک دختر کوچولو به دنیا آورده بود به اسم آزاده که الآن بزرگ شده و خودش بچه دارد. عکس آزاده را داخل اتاقمان گذاشته بودیم. شب‌ها با سید علی امجدی مسئول محور کوت شیخ، توی سنگر زیر نور فانوس می نشستیم مولوی و حافظ می‌خواندیم. امجدی آدم عارف مسلکی بود. با هم مشاعره می‌کردیم. این شعرخوانی ها همراه با صدا و لرزش انفجار خمپاره و توپ بود. از شرکت نفت مصالح می‌گرفتیم و داخل خانه های کوت شیخ سنگرهای بتنی می ساختیم. حدود سه کیلومتر خط پدافندی که شامل تونلهای اصلی و فرعی می شد، از تقاطع کارون به اروند، از آنجا تا زیر پل، به سپاه، حفاظت از پل به ژاندارمری و از آنجا به بعد هم باز به سپاه محول شده بود. همه روزه در این خط تیراندازی و تبادل آتش در جریان بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂