🍂 مگیل / ۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از شکلاتهای جنگی که همان دوروبر پیدا کرده ام، باز میکنم و یکی دو تا به مگیل میدهم. آن قدر خوشش آمده که هر چند قدم می ایستد و خودش را به من میمالد و من باز یک شکلات دیگر میچپانم توی دهانش و میگویم «روح روح.» او هم پفترهای تحویلم میدهد و به راه میافتد. در این سرما انگار پفتره هایش آبدارتر هم شده. شال حاج صفر را که از گردنش باز کرده ام روی چشمانم میبندم و از پشت گره میزنم. دیگر امیدی به دیدن با این چشمها ندارم؛ یعنی فعلا امیدی نیست. پس بهتر است درش را تخته کنم. این شال سبز مخملی را حاج صفر از میان کمکهای مردمی پیدا کرده بود و برای خودش برداشته بود. چشم یک گردان دنبالش بود. با ریشه های قرمز و یک یاحسین زرکوب. شال منحصر به فرد و زیبایی بود. میگفت من سیّدم اما شجره نامه ندارم. میشوم سید. بعد از این، بعد از اینش را دیگر خودتان حساب کنید. بدبختی حاجی هم نبود. بچه ها برای احترام لقب حاجی به او داده بودند. یعنی خودش میگفت که حاجی نیست. میگفت: «من حاجی لندنی هستم. قبل از انقلاب با هواپیما عازم حج بودیم که چند نفر هواپیماربا، که گویا از عربهای مخالف فلسطینی به حساب می آمدند هواپیمای ما را دزدیدند و به لندن بردند وقتی برگشتیم بچه محلها به من میگفتند: "حاجی لندنی!"»
برای چند دقیقه فکر کردن به حاج صفر باعث میشود که سختی راه را احساس نکنم، اما قدم از قدم برداشتن کار سختی است. در این کوهستان با چشم باز و گوش شنوا حرکت کردن کار شاقی است؛ با چشم بسته و گوش کر که دیگر
جای خود دارد.
به حساب من حالا باید شب از نیمه گذشته باشد. خوبی قاطر این است که ظلمات محض هم میبیند. اگر میشنیدم لابد صدای زوزه گرگها و سگهای وحشی از دور شنیده میشد. یادم میآید که برای خودم یک اسلحه همبرداشته ام. یک کلاش تاشو که بتوانم از خودم محافظت کنم. اما در این تاریکی اگر صدای گرگها را میشنیدم بیشتر وحشت میکردم.
باد سردی به صورتم میخورد. بینی ام سر شده؛ انگار که دیگر وجود ندارد. همراه باد، دانه های درشت برف را هم احساس میکنم که یک به یک گونه هایم را خیس میکنند. از بساط مفصلی که بار مگیل کرده ام یک پانچو بیرون میکشم و بر تن میکنم. مثل کوره گرم است و مرا از برف و سرما در امان میدارد. از قضا یکی دیگر هم برای مگیل آورده ام. مگیل هم از پانچو بدش نمی آید. بعد از یکی دو ساعت راهپیمایی، یک شکلات هم برای خودم باز میکنم؛ اما نصفه نیمه مگیل آن را از دستم قاپ میزند. میگویم: این شب بینایی قاطرها خوب به کارت میآید من بیچاره که نمیبینم، نکند شبانه بروی سروقت آذوقه مان؟ مطمئنم مگیل به جای گوش دادن به حرفهای من مشغول نشخوار است. همانجا روی زمین برفی مجبورش میکنم تا بنشیند. خودم را کنار مگیل زیر پانچو پنهان میکنم. سوز و سرما بیشتر شده و برف همچنان میبارد. اگر این اوضاع ادامه داشته باشد بعید نیست که زیر برف مدفون بشویم. با خدا مناجات میکنم. دنبال عبارات دعای سحر هستم تا حال و روزم را برساند، اما فرقی نمیکند که فارسی باشد یا عربی. میخوانم و به خواب میروم؛ در حالی که از سرما و ترس چمباتمه زده ام و کمی گرمای کمر مگیل را احساس میکنم آن قدر خسته ام که خواب را به هر چیز دیگر ترجیح میدهم و بعد دیگر هیچ نمیفهمم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
____
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
🍂