کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۴ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ دو حمام در آبادان باز بود؛ یکی در لین ۱، یکی توی شهر. پیرمردی بود که حمام را آماده می‌کرد، پول نمی‌گرفت، کاسه ای گذاشته بود هر کسی حمام می‌کرد مایل بود پولی داخل کاسه می انداخت. یک بار داخل حمام بودیم یک گلوله توپ خورد بغل دیوار حمام. با شورت آمدیم بیرون ببینیم چه شده، دیدیم پیر مرد جیغ و داد می‌کند. کنار حمام یک نفر شهید و یک نفر زخمی شده بود. حمام همیشه زیر آتش بود. نماز جمعه آقای جمی هر هفته برگزار می‌شد. نماز پرمعنویت و باحالی بود. آقای جمی انسانی معنویی بود. بچه های سپاه آبادان به او پدر جمی می‌گفتند. می‌گفت: «به من نگویید پدر از این کلمه خوشم نمی آید. پدر مال مسیحی هاست!» حضرت امام در مورد آقای جمی و نماز جمعه آبادان فرموده بودند، من وقتی نماز جمعه آبادان، اهواز، دزفول را می‌بینم، پیش خودم مباهات می‌کنم که چنین جاهایی را داریم. نماز جمعه ای که در بلاد جنگی تشکیل می‌شود غیر از نماز جمعه تهران و قم و جاهای دیگر است. حتی شنیدیم آیت الله مشکینی گفته بودند من حاضرم ثواب سی سال نمازم را با دو رکعت نمازی که آقای جمی در آبادان زیر خمپاره می‌خواند معاوضه کنم. ••••• سیزدهم هولناک بود. در شیراز بودم که خبر دادند غلامرضا در جاده گناوه شهید شده است. باورکردنی نبود. خانواده غلامرضا در شیراز بودند. غلامرضا چند روزی مرخصی گرفته بود آنها را ببیند. از آبادان به ماهشهر می رود. یک ماشین ژیان در آنجا داشت. با آن شبانه از ماهشهر به طرف شیراز حرکت می‌کند. یکی از خویشاوندان با او همراه می شود. نرسیده به گناوه در منطقه ای به نام امام حسن به پاسگاهی می‌رسند. همین که از پاسگاه عبور می‌کنند یک بسیجی که سر پست بوده روی زانو می نشیند و شلیک می‌کند! کسی که همراهش بود می گفت اصلا کسی جلوی ما را نگرفت و ایستی نداد. چند متری نرفته بودیم که صدای تیر آمد. ماشین از جاده منحرف شد و ایستاد. در تاریکی چشمم به غلامرضا افتاد. تیر به سرش خورده بود. پیکر غلامرضا را به شیراز آوردیم و همانجا دفن کردیم. تشییع و خاکسپاری مظلومانه و غریبانه ای بود. خبر بین خوزستانی‌های مقیم شیر از پیجید. جمعیت زیادی به مجلس ختم آمدند. سنج و دمام آوردند و عزاداری مفصلی کردند. غلامرضا چهار فرزند داشت؛ دو دختر و دو پسر. داغ شهادت غلامرضا برای مادرم سخت بود. می‌گفت ننه بچه هایت هنوز کوچک‌اند. ننه ما را دست تنها گذاشتی. از این واگویه ها داشت و اشک می‌ریخت. خانمش بی تابی می‌کرد. پدرم فایز دشتستانی می‌خواند و به سبک خودش عزاداری می‌کرد. خانمش می‌گفت از خون غلامرضا نمی‌گذرم. برای دلجویی و آرام شدن ایشان مسیر قانونی را طی کردیم. شکایتی نوشته شد. گفتیم از آن بچه شکایتی نداریم، ولی علیه فرمانده سپاه گناوه شکایت کردیم که یک آدم آموزش ندیده را سر پست گذاشته است. دادگاهی تشکیل شد. من و عبدالله هم شرکت کردیم. فرمانده سپاه گناوه و فرمانده سپاه بوشهر آشنا در آمدند و بچه های جنگ بودند. این اشکال به همه سیستم بسیج آن موقع وارد بود. از این قبیل حوادث در دوران جنگ پیش می آمد. با حاج عبدالله رضایت دادیم. همسر ایشان هم در نهایت رضایت داد. روز بیست و نهم اردیبهشت، برای ما روز سختی بود. شهادت غلامرضا داغ سنگینی به خانواده ما وارد کرد. غلامرضا، هم برای من، هم حاج عبدالله، مربی خوبی بود. برادرم غلامرضا ده سال از من بزرگتر بود. پیش از انقلاب در ذوب آهن اصفهان کار می‌کرد. کلاس هفتم ماجرایی برایم اتفاق افتاد که از خرمشهر به اصفهان رفتم و یک سال با او زندگی کردم. کلاس هفتم را در دبیرستان پرفسور هشترودی خواندم. معلم های خوبی داشتیم. کلاس ادبیات برایم دلنشین بود. از ریاضیات خوشم نمی آمد؛ اما ادبیات و فلسفه را با علاقه می‌خواندم. معلمی داشتیم به نام آقای جلالی. آخوندی قدبلند بود، منطق و فلسفه درس می داد. با او بحث می‌کردم و سؤالهای گنده گنده می‌پرسیدم. وقتی از دستم خسته می شد، می گفت: بنشين فيل سوف شلوغ نکن. ناظم مدرسه آقای نیک نژاد بسکتبالیست بود. قد بلندی داشت و خوش تیپ بود. قبل از همه می آمد کنار در دبیرستان می ایستاد. هرکس دیر می آمد به او تذکر می‌داد و اگر تکرار می‌شد تنبیه می‌کرد. مرد موقر و مؤدبی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂