🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در بیمارستان سعادت آباد که بودم، خانم سپیده کاشانی، شاعر معروف به ملاقاتم آمد. ظاهراً همراه گروهی برای بازدید به آبادان رفته بود. بچه ها به ایشان گفته بودند یکی از ما در بیمارستان سعادت آباد تهران است. گفته بود بروم تهران حتما به او سر میزنم. مهربانانه و لطیف صحبت میکرد. میگفت:"برایم از جنگ بگو از بچه های آنجا بگو" بیشتر گوش میکرد.
خانم سپیده کاشانی بار دوم با پسر جوانش آمد. می خواست پسرش را با بچه های رزمنده آشنا کند. آنجا اشعاری خواند که یادم نیست. فقط این بیت هیچگاه فراموشم نمی شود.
از درد بنالید که مردان ره عشق
با درد بسازند و نخواهند دوا را
این شعر به دلم نشست و در ذهنم نقش بست. آن را نوشتم و بالای تختم چسباندم. هم تختیها و پرستارها و کسانی که به ملاقات می آمدند از این شعر خوششان می آمد.
بیمارستان سعادت آباد شلوغ بود. یک روز آقای دکتر محمدرضا عباسی و همسرش خانم تقوی به ملاقاتم آمدند. خانم تقوی سوپروایزر یکی از بیمارستانها بود. وقتی اوضاع را دید، از روند درمانم ابراز نارضایتی کرد. با تلاش ایشان به بیمارستان شریعتی تهران منتقلم کردند. سیستم پرستاری آنجا منظم تر بود. هر روز مرا به فیزیوتراپی می بردند. نظم بهتری مشاهده میشد. شاید خانم تقوی سفارش کرده بود. یکی دیگر از دوستان ما به نام بیژن آمد. رسول هم خسته شده بود. به رسول گفت برو، من بالا سر محمد می ایستم، مراقبت میکنم. رسول اول قبول نکرد، با اصرار پذیرفت و رفت. گفت: "اگر تا چند روز دیگر ترخیص نشدی بر میگردم"
در آن بیمارستان دوست خوبی پیدا کردم. یک روز جوانی هم سن و سال خودم به ملاقاتم آمد. با من همدردی کرد و با هم گپ زدیم؛ آقای حسن احمدی از بچه های حوزه هنری بود. با هم رفیق شدیم. پای خاطراتم مینشست و حرفهایم را گوش میکرد. گفت میخواهیم درباره جنگ خرمشهر گزارش و مطلبی تهیه کنیم. روزی دو ساعت با من حرف میزد. بعد نوارها را به خانمش، خانم مریم شانکی داد، ایشان هم اطلاعات دیگری فراهم کرد و کتابی به نام "در کوچه های خرمشهر" به چاپ رسید. خانم شانکی میدانست غذای بیمارستان را دوست ندارم. سوپ و غذا درست میکرد و آقای احمدی برایم می آورد. در همین زمان مادرم آمد. چشمش که به من افتاد، زد زیر گریه که این چه تیر کاری بود تو خوردی ننه، بمیرد آن که این تیر را به تو زد ننه. دائم قربان صدقه ام می رفت؛ بی تابی می کرد.
پدرم نتوانسته بود بیاید چون باید از بی بی و باباحاجی مراقبت میکرد. پدرم مقید بود به پدر و مادرش رسیدگی کند. مادرم شبها خانه مریم خانم و عمو عباس میخوابید. صبح زود چادرش را سر میکرد و راهی بیمارستان میشد. با شیفت صبح بیمارستان میآمد و تا غروب پیشم بود. میدانست کله پاچه دوست دارم. صبح ها با مقداری کله پاچه و نان سنگک تازه میآمد. میوه میگرفت برایم، سوپ و غذا تهیه میکرد و به بیمارستان می آورد.
مادرم از دکتر پرسیده بود وضع پسرم چطور است؟ دکتر گفته بود، خانم پسرت به خاطر صدمه ای که دیده به احتمال زیاد دیگر بچه دارنمی شود. دیدم مادرم دست به دعا برداشته و اشک میریزد. پرسیدم:"چی شده ننه؟"
با گریه و ناله گفت «الهی من بمیرم دیگر نمی توانی جانشین برای خودت داشته باشی! ننه تا آخر عمر چطور میخواهی سر کنی ننه، آرزو دارم بچه تو را ببینم ننه»
همین طور میگفت و بی تابی میکرد. گفتم: «حالا دکتر یک حرفی زده، معلوم نیست خدا را چه دیدی گفت: «دکتر حتما چیزی میدونه که میگه!» دکتر بار دیگر به مادرم گفته بود مثانه پسرت نمی تواند کامل تخلیه کند، به مرور عفونت میکند. اگر عفونت کند احتمالا به کلیه هایش می زند و از بین میرود. دکتر، آدم ناجوانمردی بود. با حرف او، مادرم دیگر بی طاقت شد اصرار کرد مرا به شیراز منتقل کنند. پس از حدود یک ماه از بیمارستان شریعتی به بیمارستان نمازی شیراز رفتم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂