🍂‌ مگیل / ۳۳ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ هنوز حرف هایم با مگیل ادامه دارد که چند شاخه خشک شده درخت از بالای سرم می‌گذرد. شاخه ها به ردیف هستند و با هر قدمی که مگیل جلوتر می‌رود، به سروکله ام گیر می‌کنند. شستم خبردار می‌شود یا در جاده ای هستیم که دو طرفش‌درخت است البته درخت بی برگ و یا وارد باغ یا باغچه ای شده ایم. - قف وایستا حیوان. مثل اینکه حسابی غرق حرفهای من شده بودی باز کجا آمدی. صبر کن ببینم. دستی به سروگوش مگیل می‌کشم و تا می‌خواهم پیاده بشوم، گردنش را دراز و گوشهایش را تیز می‌کند. تا پایم به زمین میرسد، افسارش را می‌کشد و با ترس بر زمین سم می‌کوبد. صددرصد دارد اتفاقی می افتد، یا چند نفر دارند به سمت ما می‌آیند و یا دوروبرمان اتفاقی افتاده است. ناگهان ذهنم به سمت سگهای نگهبان می‌رود. درست است مگیل نباید با دیدن آدم این قدر مضطرب بشود. حتماً چند تا سگ دارند به طرفمان می‌دوند. افسار مگیل را می‌کشم و از فرار کردنش جلوگیری می.کنم اما زور او بیشتر است. چند قدمی مرا دنبال خود می کشد. به این فکر می‌کنم که بهتر است من هم سوارش شوم و با هم فرار کنیم؛ اما بی فایده است. سگها ما را می‌گیرند و تکه پاره می‌کنند. هر طور است مگیل را مهار می‌کنم و خودم هم روی زمین می‌نشینم. این بهترین راه در مقابل با حمله سگ است؛ بخصوص سگ نگهبان وقتی کسی را بگیرد که روی زمین نشسته دیگر از دندانهایش استفاده نمی کند. بلکه بالای سر دزد یا آن آدم می ایستد و پارس می‌کند تا صاحبش بیاید. سگها می آیند و با عجله دورمان حلقه می‌زنند. این را از آب دهان و گرمای نفسشان، که هنگام پارس کردن به سروصورتم می‌ریزد می‌فهمم. دست‌هایم را بالا می‌گیرم. بی حرکت می مانم و سگها که منتظر کوچکترین بهانه برای دریدن هستند، تنها پارس می‌کنند و پارس می‌کنند. - مگیل جان مادرت تکان نخور. ببین وقتی می‌گویم به بیراهه نزن این جوری می‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂