راستش چون من مشکل قلبی دارم مراعاتم را می‌کرد و خیلی حرف‌ها را به من نمی‌زد، فقط بعدها از همرزمانش شنیدم که چون رضا ایرانی بود با هزار التماس و درخواست کاری کرد که با رزمندگان و برادران افغانستانی خود در قالب لشکر فاطمیون عازم سوریه شود. می‌گفتند آنقدر شوق جبهه و دفاع از حرم داشت که چاره‌ای جز موافقت با اعزامش نبود. رضا چهار بار به سوریه اعزام شد، اولین بار دو سال پیش بود. یادم می‌آید یک روز آمد و گفت: «من تا به حال از بانک مرخصی نگرفته‌ام و حساب کرده‌ام به اندازه سه ماه مرخصی دارم.» به من چیزی نگفت اما به همسرش گفته بود می‌خواهد به سوریه برود. من بعدها فهمیدم که کجا رفته است. بعد که متوجه شد من فهمیده‌ام، به سراغم آمد و گفت: «اجازه بده به سوریه بروم.» من گفتم: «رضا جان اگر مجرد بودی مشکلی نبود اما من جواب دو فرزندت را چه بدهم؟» این را هم بگویم که هنوز بچه‌هایش خبر ندارند پدرشان شهید شده است. اوایل اصلا من راضی نمی‌شدم، نگران بچه‌هایش بودم. اما رضا می‌گفت: «کسی که من را حمایت کرده، فرزندانم را هم حمایت می‌کند.» و بالاخره رفت، راستش من و مادرش به رضا افتخار می‌کردیم اما نمی‌توانستیم نگرانش نباشیم. دومین بار که رفت، در «تدمر» از ناحیه پا مجروح شد، منتقلش کردند مشهد و با وجود عمل جراحی و جایگذاری پلاتین در پایش اما باز هم می‌رفت پادگان برای آموزش، بار سوم که رفت از ناحیه دست هم مجروح شد. قبل از آخرین اعزام به رضا گفتم: «تو هم دستت مجروح شده و هم پا، دیگر جایی برای رفتن نداری، چطور می‌خواهی دفاع کنی؟» رضا گفت: «می‌توانم» و باز رفت ولی این آخرین رفتنش بود که بازگشتی نداشت، دلتنگم در نخستین روزهای محرم شهید شد 🌹🍃از آخرین اعزام شهید سنجرانی بگوئید. همسر و فرزندان رضا را برده بودند سوریه، هم برای زیارت و هم اینکه رضا را ببینند، ماموریتش تمام شده بود، به او گفته بودند با همسرت برو مشهد اما رضا اصرار داشت تاسوعا و عاشورا در منطقه بماند، رضا ماند و در نخستین روزهای محرم شهید شد.بعد از اینکه رضا همسر و فرزندانش را از سوریه به مشهد بدرقه کرد عملیات در دیرالزور آغاز شد، همسرش می‌گفت: «شب قبل از عملیات، رضا پیام داد که "اگر شهید شدم حلالم کن."» معمولا اینطور پیام‌ها را رضا برای من نمی‌فرستاد، می‌دانست بخاطر مشکل قلبی طاقت ندارم. 🌹🍃چطور از شهادتش باخبر شدید؟ یک روز پسرانم همه با هم آمدند خانه، ساعت از 11 شب گذشته بود، گفتم: «شما سابقه ندارد این موقع شب باهم بیایید. چیزی شده؟» گفتند: «در همین مسجد سر کوچه بودیم و گفتیم بیاییم سری به شما بزنیم.» پرسیدند: «از رضا خبر نداری؟» گفتم: «نه؛ دو روز است خبری ندارم.» کمی این پا و آن پا کردند و گفتند: «بابا شایعه است که می‌گویند رضا مجروح شده.» همانجا شصتم خبردار شد. گفتم: «نیاز به این پا  و آن پا کردن نیست، اگر رضا شهید شده راستش را بگوئید.» اول به ما گفتند در عملیات چهار نفر بودند و یک نفر شهید و سه نفر مجروح شده اما بعد مشخص شد یک نفر مجروح و سه نفر شهید که پسر من هم در میان آن سه شهید بوده است. یادم می‌آید خبر شهادتش که تائید شد مادرش رفت در اتاق دیگر، من نشستم با خودم خلوت کردم، برای حال خودم و همه سال‌هایی که جنگیدم و لیاقت شهادت نداشتم روضه خواندم، من خودم مداح بوده‌ام و رضا هم مداح بود و دیگر پسرانم هم، رضا هم مداحی می‌کرد و هم قاری قرآن بود. 🌹🍃شهید سنجرانی چه سمتی در منطقه داشت؟ به من که راستش را نمی‌گفت، تازه بعد از شهادتش فهمیدم که مسئول محور و مسئول آموزش بوده، هر بار که از او می‌پرسیدم می‌گفت: «من آنجا یا برای رزمندگان آب می‌برم یا در آشپزخانه کار می‌کنم و گاهی چای می‌ریزم و خلاصه پشت خط کار می‌کنم.» پسرانم بعضی شب‌ها با رضا از سر مزاح دعوا می‌کردند که کداممان اول شهید می‌شویم 🌹🍃بعد از مجروحیتش، هیچ وقت نخواستید مانع رفتنش به سوریه بشوید؟ از خاطرات پدر و پسری‌تان بگویید. رفتارتان با هم چطور بود؟ جالب است این را بگویم رضا همه تلاشش را می‌کرد که ما مانع رفتن دوباره‌اش نشویم، بعد از سه بار اعزام که هم دست و هم پایش مجروح شده بود، در خانه طوری وانمود می‌کرد که انگار هیچ چیزی نشده، حتی گاهی کارهای سنگینی در خانه انجام می‌داد تا نشان دهد حالش خوب است. من به همسرش هم گفتم: «رضا راهش را انتخاب کرده بگذار برود.» من با رضا پنج فرزند دارم و رضا فرزند ارشد خانواده بود. خدارا شکر می‌کنم همه شان یا قاری قرآن هستند یا حافظ قرآن، پسرانم که همه بسیجی‌اند و یادم هست بعضی شب‌ها با رضا از سر مزاح دعوا می‌کردند که کداممان اول شهید می‌شویم. ✨ادامه👇