🔷خاطراتی از سرلشگر خلبان شهید عباس اکبری
🌹🍃شهید اکبری هم کار میکرد و هم درس ميخواند و هزينه تحصيل خودش را تأمين ميكرد. وضع مالي خانواده آنقدر خوب نبود كه عباس را در دبيرستان ثبتنام كنند. مادرش آمده بود پيش مدير دبيرستان، اصرار ميكرد.
آقاي مدير هم ميگفت: «نميشه!»... ميگفت: «اين پسر تخسه، شيطانه، سرش بوي قورمهسبزي ميده».
اما اصرار مادر، عباس را پشت نيمكتها و دبيرستان نشاند.
هواپيما كه از بالاي سرش رد ميشد، ديگه ميرفت توي خيالات. دستهايش را از هم باز ميكرد، چشمهايش را ميبست و هر كس هم صدايش ميزد، حاليش نميشد. علي (برادر بزرگش) تكانش ميداد:
«عباس! چه خبرته، بلالهايت سوختند». بلال ميفروخت، تازه قرار بود برود بنايي هم ياد بگيرد. بعدش هم شاگرد يك تعميرگاه ماشين شد. هر جا كار بود، عباس بود.
ه خاطر واريس شديد پاهايش، توي معاينه براي ثبتنام آموزش نيروي هوايي، رد شده بود. خيلي ناراحت بود. كلي براي آيندهاش برنامهريزي كرده بود. اجازه نميداد اينطوري به همين سادگي، گرفتگي چند تا رگ، باعث شكست او بشود. رفت پاهايش را عمل كرد تا بال پرواز را به دست بياورد.
گر چه در تهران بود، اما در آن زمانه دوست داشت در فضاي قم تنفس كند. توي رختخواب به جاي خودش زير پتو، متكا ميگذاشت و يواشكي، شبانه براي مراسم احياي رمضان يا عزاداريهاي دهه محرم، خودش را به قم ميرساند.
ميگفت: «نميدونم آدم چقدر عذاب ميكشه كه توي پادگان ايران، يه استوار آمريكايي بر يك تيمسار ايراني حكومت كنه. تو نيروي هوايي، از خودمون هيچ اختياري نداريم».
از آنها بود كه وقتي كاري از دستش برميآمد، معطل نميكرد، امروز و فردا نميكرد. همتش را داشت كه سريع بلند شود و كار را در نهايت دقت، تحويل بدهد. يك شب آمده بود مرخصي و فردايش بايد برميگشت. بحث سر اين بود كه پشت بام خانه، راه پله ندارد. عباس سريع بلند شد و با يك اندازهگيري رفت بازار. دست پر برگشت و تا دم صبح هم راه پله، آماده آماده شده بود.
مادرش ميگفت: آخه تو خلباني يا بنا؟!
براي عباس فرقي نميكرد، تازه اگر يك وقت از مرخصي برميگشت و ميديد يكي از همسايهها بنايي داره، همانجا ساكش را زمين ميگذاشت و آستين بالا ميزد.
نيتهاي عباس، عجيب محكم بود. به خاطر لياقت و استعداد فراوانش، براي يادگيري دورههاي عالي خلباني به كشور آمريكا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت. ميگفتند از دانشجوهاي ممتاز آنجا بوده. آمريكاييها بيشترين ارتفاع پروازشان با افچهار، سي و پنج هزار پا بود اما وقتي از عباس امتحان گرفته بودند، عباس تا ارتفاع پنجاه هزار پا پرواز كرده بود. همان موقع ژنرال حيرتزده آمريكايي گفته بود:
«به ايراني علم بده، ببين چطور عمل ميكنه»...
خيلي از كشورها بهش پيشنهادهاي كلان كرده بودند ولي عباس، نيت كرده بود برگردد. به سوي آسمان ايران.
خودش از خودش توقع داشت. توي كارهاي خير پيشقدم بود. خريدن جهيزيه براي فقرا، ساختن ساختمان، همبازي شدن با بچههاي يتيم، خرج بيمارستان و دوا درمان را پرداختن. اگر ماشيني خراب شده بود و كنار جاده ايستاده بود، توقف ميكرد و تا ماشين را راه نميانداخت خودش حركت نميكرد. گوشش به اعتراض اطرافيان بدهكار نبود كه ميگفتند: آخه كسي از تو توقع نداره!»
يك ماشين شورلت از آمريكا با خودش آورده بود. هر كدام از رفقا عروسي داشتند، دو دستي ماشين را تقديمشان ميكرد. ماشين را بدون قفل، سر كوچه پارك ميكرد.
ميگفت ما كه مال كسي را ندزديدهايم، كسي هم مال ما را نميدزدد. اتفاقاً يك بار ماشين را بردند. پانزده ـ بيست روزي از ماشين خبري نبود. عباس هم انگار نه انگار كه بايد به كلانتري خبر بدهد. چند وقت بعد در حالي كه چشمانش برق ميزد باخوشحالي آمد خانه و يك نامه دستش بود. نامه از طرف يك تازه داماد بود كه ماشين را موقتاً براي آوردن عروسش از شيراز به قم، برداشته بود و حالا هم برش گردانده بود با مقداري پول براي عرض معذرت.
گفت: «ديدي گفتم خود خدا هواشو داره.»
در پايگاه هوايي نوژه همدان زندگي ميكردند. تقريباً، هر روز مأموريت پرواز داشت. وقتي برميگشت ظرفها را ميشست، به بچهها ميرسيد. ميگفت من هميشه شرمنده زحمات همسرم هستم. دو تا فرزند داشت: آرزو و آرمان.
يك بار با بچهها قايمباشكبازي ميكرد. بچهها نتوانستند بابايشان را پيدا كنند. انگار گم شده بود. با كمك مادر و صاحب باغ دنبالش ميگشتند كه يكهو صدايش را از بالاي يك درخت نارون صاف و بلند شنيدند. صاحب باغ كلي تعجب كرده بود. همانجا هم از فرصت استفاده كرد و گفت: «عباس آقا! راستش چند ساله كسي نتونسته از اين درخت بالا بره و شاخ و برگ اضافي درخت رو بزنه. زحمتش گردن شما.»
✨ادامه👇