<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_چهاردهم
گفت : سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست فعلا اون جا مشغول شدم.»
پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم عادت کردن به اش سخت بود ولی بالاخره باید می
ساختیم.
نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقت ها که حرف از کارش می شد می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمدگفت:« این کار برام خیلی سنگینه من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره»
پرسیدم: «چرا؟»
با زن های بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدمی درستی نیست سبزی ها رو می ریزه تو آب که
سنگین تر بشه.»
آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم»
گفتم: «اگه نخوای بری اون جا، چکار می کنی؟»
گفت: « ناراحت نباش خدا کریمه...»
فردا صبح باز رفت دنبال کار ظهر که آمد،تو یک لبنیاتی مشغول شده بود به اش گفتم: ا«ین جا روزی چقدرت
می دن؟»
گفت: «از سبزی فروشی بهتره ،روزی ۱۰ تومن میده.»
ده، پانزده روزی رفت .لبنیاتی یک روز بعد از ظهر زودتر از وقتی که باید می آمد پیدایش شد. خواستم دلیلش را
بپرسم چشمم افتاد به وسایل توی دستش یک بیل بود و یک کلنگ
«اینا رو برای چی گرفتی؟»
«به یاری خدا و چهارده معصوم می خوام از فردا بلند شم و برم سرگذر»
چیزهایی از کارگری «سرگذر»شنیده بودم. می دانستم کارشان
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷