‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🦋عشق سرخ 💥قسمت بیست ودوم سریع خودمون را رسوندیم تو آشپزخونه وزیر اوپن پناه گرفتیم,چون هم راحت تر حرفهای که میزدن رامیشنیدیم وهم کسی نمیتونست مارا ببینه. بابا تعارفشون کرد که بفرمایید بفرمایید ومشخص بود یکی یکی دارن میشینن. زهرا میخواست نامحسوس پاشه وموقعیت قرارگرفتنشان را ببینه,که محکم دستش راگرفتم وکشیدم وگفتم:نهههه پانشو ممکنه ببیننت زشته. اخه موقعیت پذیرایی وآشپزخانه ما طوری بود که یک طرف پذیرایی یعنی دو نفر میتونستن آشپزخونه را زیرنظر داشته باشند وما به مامان سفارش کرده بودیم که اون دوتا مبل راتعارف نکنن ,یعنی خودشون وبابا زودتر بشینن تا هیچ کس نتونه روبرو بشینه,تا مامان نیومده ومطمین نمیشدیم,خارج شدن از مخفیگاه,صلاح نیست. مامان اومد داخل آشپزخونه یه کم چهره اش گرفته بود,بدون اینکه نگاهی به ما بیاندازه مشغول ریختن چای شد تا مهمونا گلویی تازه کنن وباشیرینی نوش جان کنن. زهرا اهسته اشاره کرد:ماماااان,چه خبره؟چرا ناراحتی,نترس بابا دخترات راهمین الان نمیبرن که.... مامان یه چشم غره نامحسوس رفت وخیلی اهسته گفت:نمیدونم خانم دکتر چرا تشریفشون رانیاوردن,اگه بخوان طاقچه بالا بزارن همین امشب خودم جواب رد بهشون میدم.....سینی رابرداشت ورفت طرف پذیرایی. زهرا:وای زینب ,نپرسیدیم کی روبرو نشسته؟ولی راست میگه هااا چرا مامان جانشان نومدن؟ بزار فرهاد راببینم ,دماراز روزگارش میکشم من:چه فرهاد فرهاد میکنی هاا هرکی نفهمه فک میکنه ده ساله باهم زندگی میکنین... زهرا:هیس بزار ببینیم چی چی نطق میکنن. حرفاشون دور وبر ,راه وهوا و...دور میزد,محمدکه صداش درنمیامد اما فرهاد هرازگاهی نطقی میکرد ازجنس نطقهای زهرابود(خداییش دروتخته باهم جوربود) که مامان باتمام شدن حرف اقای دکتر،طاقتش طاق شده بود گفت:عذرمیخوام اقای دکتر,خانم دکتر چراتشریف نیاوردن؟خدای نکرده کسالتی,چیزی داشتن؟ دکتر آهی کشید وگفت:قضیه اش مفصله,خدمتتون عرض میکنم,فرهادجان.... نفهمیدیم منظور از فرهاد جان گفتن چی بود ,که باهمهمه بابا ومامان و...توکمینگاهمان محکم تر نشستیم وگوشامون را تیزتر کردیم,نکنه واقعا خانم دکتر راضی به این وصلت نشده؟ همونطور که من وزهرا تونگاه هم خیره شده بودیم وتمام بدنمان تبدیل به گوش شده بود تا ببینیم ,اقای علوی چی چی جواب میدن,یک دفعه قامت رعنای فرهاد رادیدیم که وسط آشپزخونه بود. واااای این بچه پررو اینجا چی میخواست؟ فرهاد به همه جا چشم انداخت وباخودش گفت:عه اینجا کسی نیست,پس این پریای دریایی کجان؟؟ یکباره همینطور که دنبال چیزی میگشت چشمش افتاد به ما دوتا که زیراوپن کمین گرفته بودیم من زهرا فرهاد بس که هول شده بودیم باهم گفتیم:سلام فرهاد:س س سلام عروس خانومها...ببخشید مزاحم استراق سمعتان شدم,یک لیوان اب برای بابا میخواستم.درضمن اوضاع امنه,روبرو آشپزخانه من ومحمدهستیم پاشین سریع ازجام پاشدم که اشاره کرد,نه نه زینب خانم,زهرا جان باید زحمتش رابکشن... زهرا روکرد به فرهاد وبایه لبخند گفت:چشم اقا فرهاد ,خودتون چیزی احتیاج ندارین... فرهاد:نه عزیزززز ,روی گلت را کم داشتم که جور شد خخخخ وای این دوتا رو از سنگ پای قزوین هم برده بودند,خداییش ازهمه لحاظ مثل هم بودند وبهم میومدند خخخخخ... فرهادکه لیوان اب رابرد ,خیلی بااحتیاط روم راکردم طرف پذیرایی که بالبخند زیبای محمد مواجه شدم. عطرگل سرخ پیچید تووجودم....... ادامه دارد.... باماهمراه باشید ,خبرهای خوش درراه است. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹