باید بگویند سنگر برادرت را خالی نگذار ♡از خاطرات شهید ذوالفقاری♡ [❤️🌻☘] با تجاوز رژیم بعث عراق به کشور اسلامی‌مان شهید بزرگوار محمدحسین ذوالفقاری که هنوز مراسم هفت شهادت برادرش علیرضا برگزار نشده بود قصد رفتن به جبهه را کرد. هنگامی که برای خداحافظی نزد مادرش رفت به او گفت: «مادر اگر تو بگویی که به جبهه نروم، نمی‌روم» لیکن مادر صبورش در جواب گفت: «نه مادر هر چه خودت صلاح می‌دانی» سپس محمدحسین در جواب مادر می‌گوید: مردم به من می‌گویند حالا که برادرت شهید شده دیگر به جبهه نرو در حالیکه مردم باید بگویند «سنگر برادرت را خالی مگذار». شهید بزرگوار بارها برای ثبت‌نام جبهه مراجعه می‌کند اما به خاطر کم بودن سنش از پذیرفتن او امتناع می‌شد. او که دلش برای هوای جبهه پر می‌کشید روزی با بغض شکسته به مادرش گفت: «در خواب دیدم که حضرت امام خمینی به خانه ما آمدند و سپس دستی بر سر من کشیدند و به آرامی فرمودند: پسرم خوشا به حالت که به جبهه می‌روی» این کوچک‌مرد بزرگ هیچ وقت از اصرار خود جهت اعزام به جبهه نا امید نشده و با اصرار زیاد بالاخره در تاریخ 1360/7/23 راهی دیار نور شد وی ابتدا در شهرکرد دوره فشرده آموزشی نظامی را سپری و سپس در خط پدافندی منطقه شوش حضور یافت. محمدحسین را همه در جبهه می‌شناختند. او پیش از آنکه مکلف باشد یک بسیجی بود. همرزمانش می‌گویند: با اینکه سنش کم بود بیش از رزمندگان دیگر فعالیت می‌کرد. وقتی خط مقدم احتیاج به مهمات داشت در امر تهیه آن کمک می‌کرد. هنگامیکه رزمندگان تشنه می‌شدند با گفتن یا عباس کام تشنه آنها را سیراب می‌کرد. گاه در خلوت عارفانه رو به حرم آقا اباعبدالله الحسین(ع) زیارت عاشورا می‌خواند. او که طعم شیرین جهاد در راه خدا بر مذاق جانش نقش بسته بود برای دومین بار پس از مراسم هفتم برادر شهیدش، راهی جبهه‌های نبرد شد و این بار به عنوان تک تیرانداز در گردان رزمی عاشورا با دیگر همرزمانش به دفاع از کیان اسلام پرداخت و سرانجام در تاریخ 1360/10/28 هنگامی‌که 12 ساله بود در دشت شقایق خیز شوش با وضوی خون به عرش پر کشید و به دیگر آسمانیان پیوست. روح مردان خدا شاد🌷 👇👇👇 @motevasselin_be_shohada @motevasselin_be_shohada