‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت دوم یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم: باشه بابا!!! شیخ مهدی! تو که بی جنبه تر از من هستی! مگه چی گفتم!!! بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم... مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!! دیدم جدی جدی رفتا!!! با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم: خیلی نامردی ...! چند صدمتری رفت... منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره! همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...! رسید بهم. گردنش رو گج کرد و از پنجره‌ی ماشین گفت: آقا مرتضی چقدر پاک کردی!! عصبی گفتم: چیوووو ؟! لبخندی زد و گفت: گناه‌های من رو و با تموم آخوندا !!! بی‌اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم... و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم از برگشتنش خوشحال شدم؛ اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم... گفت: یعنی نمیخوای سوار شی؟! برم؟! برم؟! رفتمااااا.... بعد با همون جذبه اش گفت: ناز نکن بیا بالا... من که منتظر همین لحظه بودم، اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم... آرومتر از دفعه‌ی قبل زد به شونه‌ام و گفت: "رفیق خوبم! جمع نبند! نه اینجا، نه هیچ جای دیگه! بالاخره توی هر قشری خوب و بد هست. وقتی میگی شیخ مهدی تو فلانی؛ قبول! اما وقتی میگی همه‌ی شیخا فلانن این دیگه از اون حرف‌هاس که نشون می‌ده نه تنها دین مدار نیستی که ببخشیدا عقل مدار هم نیستی!!! یه بدی از من می‌بینی نچسبون به همه. برادرم! تعمیم نده به کل جامعه! آخه خودتم یکی از همین اعضای جامعه‌ای! گفتم: نگاه مهدی! غلط کردم. خوبه؟!!!! نصایح تموم شد!؟ حالا بگو کاری از دستت بر میاد برای من بکنی! دستش رو انداخت توی فرمون خیلی جدی گفت: نچ داداش! تو بیای تو حوزه، جامعه‌ی طلاب یکجا به فنا میره! گفتم: جمع نبند برادرم جمع نبند! زد زیر خنده و گفت: ای آدم زرنگ! بعد هم ادامه داد: من حرفی ندارم با بابات صحبت کنم! اما واقعاااا برام سوال شده؛ برای چی میخوای بیای حوزه؟! تو تا دیروز از کنار عبای ما رد می‌شدی یه متلک نثارمون می‌کردی! حالا خورشید از کدوم طرف طلوع کرده!!!! کلافه گفتم: مهدی تو نمی‌دونی!؟ نه!؟ واقعا نمی‌دونی!!؟ خوب معلومه می‌خوام آدم بشم! می‌خوام به درد اسلام بخورم! چندین بار دستش رو کشید روی محاسن صورتش... نفس عمیقی کشید و گفت: اگه واقعا برات آدم شدن مهمه و به درد اسلام خوردن، تو الان دانشگاه قبول شدی و توی این جایگاه خیلی می تونی موثر باشی و به درد اسلام بخوری. غیر از اینه!!!؟ عصبی گفتم: نخخخخخخخیر شما ظاهرا توی تیم بابامی! من بدبخت رو بگو روی کی حساب باز کردم! خوبه می‌خوام برم حوزه باید اینقد التماس کنم. نمی‌خوام برم خارج از کشور! جدی نگاهم کرد و گفت: ببین آقا مرتضی! تو از حوزه یه آرمانی تو ذهنته که اگر هدف نداشته باشی صِرف یه تنوع روحی بیای داخلش اونوقت نه تنها خودت ضربه می‌خوری که به چهار نفر دیگه هم ضربه می‌زنی! تا شرایط فعلیت ... اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: دستت درد نکنه آقا مهدی! همین الان گفتی خوب و بد توی همه قشری هست! درسته هنوز شاید خیلی پخته نباشم ولی باور کن اینقدر هالو هم نیستم که تمام حوزوی‌ها رو دارای عصمت حساب کنم!!! با نیش خندی گفت: یعنی منظورت اینه که مرغ یه پا داره دیگه!!! بعد دوباره جدی شد و با اشاره به عمامه‌ش گفت: می‌دونی که این لباس پیغمبر صلوات الله علیه و آله! یعنی خاکسترم بریزن روی سرت باید پای آرمانهات وایستی ! بیای و خوب باشی بالاخره از یه عده فحش می‌خوری! اما اونور حساب و کتابت با رحمن و رحیمه! همراه و همرنگ بدا باشی! اینجا خُوش می‌خوری لقمه لقمه و درشت درشت! اما اون ور کارت با کرام الکاتبین! اینا رو که گفتم برای اینه که حساب کار بیاد دستت! من حرفی ندارم بیای حوزه! اما رضایت پدر و مادرت شرطه! باید هر جوری هست راضی‌شون کنی، اونم به خوبی! نه به زور و اخم و ناراحتی! لبخند نشست روی صورتم و گفتم: می‌خوامت شیخ مهدی... خاک عباتم... بعد بی مهابا ادامه دادم: الان بریم با بابام صحبت کنی؟! 🔸ادامه دارد ...