‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀💐❀♡⊱━━>> 🇮🇷 🇮🇷 📖 قسمت هجدهم هنوز راه چاره ای پیدا نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد ... فاطمه بود... سری تکون دادم و توی دلم گفتم: خدایا خودت آبروم رو جلوی خانمم حفظ کن... تو تنها تکیه گاه عالمی... خودت ما رو توی زندگی تکیه گاه قرار دادی ... گوشی رو وصل کردم... سلام خانمم خوبی... سلام مرتضی جان ... خوبی عزیزم بعد با کمی مِن مِن گفت: چی شد آقا چکار کردی؟! یکم نگرانم دکتر گفت زود بستری بشم چکار کنیم؟! نخواستم بیشتر نگران بشه... خیلی قاطع و با اطمینان گفتم: مشکلی نیست خانمم تا دو ساعت دیگه من کارم تموم میشه مدارکت رو آماده کن هر چی که لازمه اونجا حیرون نشیم مواظب خودت و فسقلیم باش تا من میام... تلفیق حس نگرانیش با خوشحالی جور شدنه هزینه رو میشد از صداش فهمید، تشکر کرد و گفت: پس منتظرتم و خداحافظ... گوشی رو که قطع کردم راه افتادم سمت حرم بی بی حضرت معصومه( ع)... رسیدم داخل حرم زدم زیر گریه... کی گفته مرد گریه نمی‌کنه! اونم مردی که قرار شرمنده‌ی زن و بچه‌ش بشه... نمی‌دونم چی شد دلم هوای حسین(ع) رو کرد... شاید یاد شرمندگیش جلوی زن و بچه‌اش افتادم... نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم: "خدایا به حق اون لحظه‌ای که حسین زیر عباش دردانه‌ش رو پنهان کرد که خانمش رباب نبینه...." هنوز چشمهام به زمین نرسیده بود که شیخ منصور جلوم ظاهر شد و چنان زد به شونم که فکر کنم از ناحیه کتف دچار نقص عضو شدم! بعد هم بلند گفت: "شیخ مرتضی وسط راز و نیازت با خدا به فرشته‌ها بگو ما رو هم یه جایی جا بدن..." از دیدنش جا خوردم... گفتم: "سلام اخوی... اینجوری شما زدی روی کتف ما هر چی فرشته بود پرید!!!" شروع کرد حال و احوال کردن و چکار میکنی و چرا عروسی ما رو دعوت نکردی بی‌معرفت و از این حرفها.... با دیدنش از یه طرف یاد حرفهای شیخ مهدی افتادم که قبلا بهم گفته بود و دوباره بعد از قریب یکسال حس کنجکاویم گل کرد! از یه طرف هم با خودم دل دل می‌کردم برای پول بهش رو بزنم یا نه!!! به توصیه‌ی همیشگی شیخ مهدی به خودم گفتم: صبر میکنم تا ببینم چی میشه... اصلا شاید خدا شیخ منصور رو سر راهم قرار داد تا کمکی بهم بکنه! ولی شعری که شیخ مهدی اون روز برام خوند مدام توی ذهنم رژه می‌رفت.... وسط افکار متلاطم بودم که شیخ منصور گفت: مرتضی اگه کار نداری یک ساعت باهم بریم جایی جلسه دارم تو هم بیا فیض ببری... نمی‌دونستم قبول کنم یا نه! من به فاطمه قول داده بودم تا دو ساعت دیگه میرم دنبالش تا بریم بستری بشه!!! فکری وسوسه انگیز بهم گفت: رفتنم بهتر از نرفتنه! حداقل اگه شیخ مهدی نتونست پول جور کنه به شیخ منصور رو می‌زنم... همراهش شدم و راه افتادیم و چه رفتنی ... توی مسیر اصلا متوجه حرفهای شیخ منصور نبودم! ذهنم درگیرحرفهای شیخ مهدی بود که قبلا راجع به منصور گفته بود و حالا من با پای خودم به مسلخ می‌رفتم.... غوغایی توی دلم بود... فکر فاطمه ... فکر بچم... بهم می‌گفت: حالا چیزی نمی‌شه شیخ منصور هم، هم لباس ماست اصلا شاید اینطوری که مهدی می‌گفت، نباشه. ولی آخه شیخ مهدی بیراه حرف نمی‌زنه!!! تو حال خودم بودم که دوباره شیخ منصور با همون شدت زد روی کتفم و گفت: کجایی مرتضی؟! حدیث حاضر غائب شنیده‌ای! او در میان و جمع و دلش جای دیگر است... حال کتف من دیگه از نقص عضو گذشته بود که از دهنم در رفت و ناخودآگاه گفتم: اخوی اینجوری شما میزنی به جای خانمم الان باید خودم رو ببرم بیمارستان بستری کنم!!! تا این حرف رو زدم شیخ منصور خیلی سریع و تیز گفت: وااای مرتضی برای چی باید خانمت رو بستری کنی؟ انشاالله که خیره.... بگو چرا اینجا نیستی برادر! کاری از دست من بر میاد خداوکیلی بگو... پولی، چیزی کم و کسری نداری .‌... اصلا اگه خانمت همراهی چیزی می‌خواد بگو هماهنگ کنم خانم بچه ها بیان پیشش... 🔸ادامه دارد ...