<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
❣شهدا عاشقترند❣
✒قسمت بیست و هفتم
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم.
تو این مدت خیلی از دوستام رو از دست داده بودم.
فقط مینا کنارم مونده بود،
ولی اونم همیشه نیش و کنایههاش رو میزد و توی خونه هم که بابا ومامان.
همچنین توی همین مدت، احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد، ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد.
راستیتش اصلا ازش خوشم نمیاومد.
یه پسر از خود راضی که کارهاش حالم رو بهم میزد.
فقط آقا سید تو ذهنم بود. شاید چون اون رو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
- دخترم... عروس خانم، پاشو که بختت وا شد.
با خواب الودگی یه چشمم رو باز کردم و گفتم:
- باز چیه اول صبحی؟
- پاشو.. پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
- خواستگار .... امشب؟؟
- چه قدرم هوله دخترم. نه اخر هفته میان
- من که گفتم.قصد ازدواج ندارم
- اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
- نه مامان اگه میشه بگین نیان
- نمیشه باباش از رفیقای باباته
- عهههههه... شماهم که هیچ وقت نظر من براتون مهم نیست
- دختر! خواستگاره دیگه! هیولا نیست که بخورتت تموم شی؟! خوشت نیومد فوقش ردش میکنی.
اخر هفته شد
خواستگارها اومدن
من از اتاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوالپرسی میکنن
مامانم بعد از چند دقیقه صدام کرد
چادرم رو مرتب کردم و با بیمیلی سینی چای رو دستم گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"