✅ داستان کوتاه (140) 🌷 تقوای مستدلّ یوسف در مقابل زلیخا یوسف هفت سال در خانه عزیز مصر و زلیخا بود که به حد بلوغ رسید. او همواره سرش پایین بود و به زمین نگاه می کرد. از ترس خدا هیچ وقت به زلیخا نگاه نمی کرد. روزي زلیخا به یوسف گفت : چرا به من توجه نمی کنی؟ سرت را بالا بیاور نگاهی به من کن. یوسف گفت: می ترسم کور شوم و حقیقت را نبینم. زلیخا گفت: چشمانت چقدر زیبا است. یوسف پاسخ داد: چشمانم اولین اعضاي بدن من است که در قبر از صورتم متلاشی می شود. زلیخا گفت: چه بوي خوشی داري؟ یوسف پاسخ داد: اگر بویم را پس از سه روز از مرگم دریابی، قطعاً از من فرار می کنی؟ زلیخا گفت: چرا به من نزدیک نمی شوي؟ یوسف گفت: می خواهم به خدا نزدیک شوم. زلیخا گفت: فرش ابریشمی گسترده و آماده است. بلند شو خواسته ام را انجام بده. یوسف گفت: می ترسم سهمیه بهشتی ام قطع گردد. زلیخا با عصبانیت گفت: تو را به شکنجه گاه می فرستم. یوسف با آرامی پاسخ داد: در این صورت خدا برایم کافی است. 📚داستانهای بحارالانوار، ج 9، ص 202 📱 کانال سبک زندگی : @mottagheen