✅ داستان کوتاه (190) 🌷 ناامیدی ممنوع! محمد بن شهاب زُهري فرماندار حکومت بنی امیه بود. هنگامی مردي را حد شرعی می زد که آن مرد در آن حال از دنیا رفت. به این جهت زهری دچار اختلال روانی شده و تعادل خود را از دست داد و سر به بیابان گذاشت و داخل غاري شد. مدتی در آن غار ماند و لب فرو بست و با هیچ کس سخن نمی گفت. در یکی از سال ها خاندانش او را به مکه آوردند تا شاید با دیدن مردم حرفی بزند. در آن سال امام سجاد (ع) در مکه بود، محمد بن شهاب خدمت حضرت رسید. امام (ع) از او پرسید: چه اتفاقی برایت افتاده؟ عرض کرد: در شهري فرماندار بودم، خون بیگناهی را ریختم، این گناه بزرگ مرا به این روز انداخته که مشاهده می فرمایید. حضـرت از گفتار او احساس کرد که او از آمرزش توسط خدا ناامیـده شده، و درمان این بیماري ایجاد امیدواري در روان اوست. لذا به همین منظور فرمود: من از گناه ناامیدي تو از رحمت الهی، بیشتر از ریختن خون یک بی گناه می ترسم. این سخن در روح او شعله امید افروخت و با این جمله ي کوتاه بیماري روحی اش درمان پذیرفت. آنگاه حضرت فرمود: دیه قتل را به وارث مقتول بده. بیا و برو پیش خانواده ات و به وظیفه دینی ات عمل کن. محمد بن شهاب عرض کرد: آقا مرا نجات دادي. واقعاً خدا بهتر می داند مقام امامت مردم را به چه کسی بسپارد. زهري به دسـتور امـام عمـل کرد و از این طریق، بهبود یـافت و به زنـدگی عـادي خود بازگشت. 📚 داستانهای بحارالانوار، ج 10، ص 133 📱 کانال سبک زندگی : @mottagheen