#سلام_همسایه
#پندانه
✍ اگر خدا را داشته باشی، هر آنچه از آن خداست، داری...
🔹شبی پادشاهی همه تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد.
🔸روزی گرم در تابستان به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد.
🔹آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد.
🔸جوانی دلش به حال او سوخت. او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند.
🔹پادشاه از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد.
🔸جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون پادشاه قوت گرفت، به سرعت کار کرد.
🔹نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما پادشاه نگرفت و گفت:
دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد.
🔸جوان گفت:
با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟
🔹پادشاه گفت:
به یاد داری ۲۰ سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای پادشاه بود و من همان پادشاه هستم.
🔸زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هرچه سرزمین فتح میکردم، سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همه آنها را از من خواهد گرفت. نفسم هرگز سیر نمیشد.
🔹اکنون که همه باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
☝بدان! هرکس خدا را داشته باشد هرچه خدا هم دارد از برای اوست و هرکس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
@mahale114