🔹 نگاهشو از قاب عکس های روی دیوار میگیره نگاهمون به همدیگر گره میخوره میپرسم مادر جان از خاطرات پسراتون برامون میگید؟ 🔸 با صبر و متانتی خاص میگه: بین ۴ تا پسرم که شهید شدن اصغرم چیز دیگه ای بود برای من ،هم کار پسر ها رو میکرد وهم کار دخترا رو ، وقتی خونه بود نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ، ظرف میشست ، غذا میپخت، اگرم نون نداشتیم خودش خمیر می کرد و تنور رو روشن میکرد ،خیلی کمک حالم بود . 🔹 وقتی رفت همه می پرسیدن چطور دلت اومد بفرستیش؟ 🔸 فقط بهشون میگفتم : "آدم چیزی رو که خیلی دوست داره باید در راه دوست بده" خاطره ای از کتاب مادران شهدا ، انتشارات روایت فتح 🍃🍃🍃