هدایت شده از شکموهای آشپز
من اسمم زهراس یروز داشتم از دبیرستان برمیگشتم خونه که دوباره اون پسر مذهبیه رو دیدم که یه هفته ای میشد جلو در مدرسه وایمیساد منتظرم ! قیافش خیلی ماخوذ به حیا بود اما بدجور سیریش بود یه قیافه بهش گرفتم و قدمامو تند کردم و داشتم میرفتم که یهو رسیدم به یه کوچه خلوت که پرنده هم پر نمیزد ! یهو دیدم یکی از پشت چادرمو کشید ! تا با شدت برگشتم زدم در گوشش ! یهو دیدم که ای وای...‌‌😳😰🤦‍♀ ادامش خیلی خفنه بخون😅👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2989884515Cbe50fca5a6