شش روز از عقدمون گذشته بود. قرار بود فردا اسماعیلخانو ببینم. طبق رسم، هنوز همدیگه رو ندیده بودیم شب، از هیجان خوابم نمیبرد. کنار حوض نشستم. همه خونه خواب بودن و سکوت همهجا رو گرفته بود. یهو،صدای پایی شنیدم.دلم هُری ریخت. خواستم برگردم تو، ولی دیر شده بود.سایه داشت بهم نزدیک میشد.خواستم جیغ بکشم که یهدفعه دستی اومد جلو دهنم. قلبم داشت از ترس از سینه میزد بیرون، دیگه هیچ کاری از دستم برنمیومد...اما بعدش چی شد؟
جای تعجب نیست که بخوای بدونی!
برای فهمیدن ادامه داستان، همین حالا عضو کانال شو!👇
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4