هدایت شده از شکموهای آشپز
من ی روستایی که پدرم کارگر خان بود زندگی خیلی سختی داشتیم به حدی که منم مجبور بودم برم سر زمینهای خان کارگری کنم و اغلب شبا نون و ماست میخوردیم یروز خان و پسرش برای سرکشی اومدن سرزمینها دوروز بعد که داشتم از صحرا به خونه بر میگشتم اسب خان و تفنگ چی خان رو جلو خونه دیدم هراسون رفتم داخل خونه، ببینم چی شده بمحض ورودم بقچه‌ی پیچیدمو دادن دستم و گفتن قرار عروسه خان بشم و از همون راه منو راهی عمارت کردن و اونجا بی سرو صدا و بدون اینکه داماد رو ببینم منو به عقد پسره خان در اوردن بعد از عقد منو به ی اتاق بردن همینجور که گوشه‌ی اتاق کز کرده بودم و اشک میریختم یدفعه در اتاق بشدت باز شد و پسرخان به طرفم حمله ور شد دستمو گرفت و منو پرت کرد بیرون و چیزی گفت که از شنیدنش موهای تنم سیخ شد و از حال رفتم خان بخاطر این منو دزدکی به عقد پسرش دراورده بود که.....😱👇 https://eitaa.com/joinchat/214368321C8c116b6ca3