داستان ❣پادشاهی به نجّارش گفت : فردا اعدامت میکنم نجار اون شب نمیتونست بخوابه همسرش بهش گفت:مثل هر شب راحت بخواب،همه چیز دست خداست و خدا خیلی بزرگه حرف همسرش آرامشی به دلش انداخت و چشماش سنگین شد و خوابید ... صبح که صدای پای سربازها رو شنید با ناامیدی به همسرش نگاه کرد و گفت: چرا حرفاتو باور کردم ؟؟ با دستای لرزانش درو باز کرد و دستاشو برد جلو تا سربازها زنجیرش کنند دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده... باید تابوتی براش بسازی چشمان نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت به همسرش لبخندی زد و دوباره گفت: همه چیز دست خداست و خدا خیلی بزرگه.. این حکایتو گفتم که بدونی در هر شرایطی امیدت رو از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بیکران خدا باش....