💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 🌷آخرین قسمت.... منتظر عباس بودم که بيايد استقبالم . از دور در راه روي هواپيما خلباني را ديدم که داشت مي آمد پيش ما. فکر کردم عباس است. خوشحال شدم . نزديک تر که آمد فهميدم اشتباه کرده ام. پرسيدم: پس عباس کجاست؟گفت: مأموريت است.گفتم: امروز هم طاقت نياورد که مأموريت نرود؟ از آشنايان و خانواده ام هم کسي به استقبالم نيامده بود. پاي هواپيما پر از آدم هاي بي سيم به دست و ماشين هاي پاترول بود. پرسيدم: اين همه تشريفات براي چيست؟ مقامي کسي قرار است برود؟ گفتند: نه، براي شهداي مکه است. از پاي هواپيما من را سوار ماشين کردند و بردند کنار هلي کوپتري که آنجا نگه داشته بود. گفتند: سوار شويد تا برويم. گفتم: هلي کوپتر براي چه؟ از آزادي تا دوشان تپه را بايد با هلي کوپتر رفت؟ خود عباس حتي ماشين دولت را براي کارهايش سوار نمي شود حالا من با هلي کوپتر بروم؟گفتند: شما نگران نباشيد. خود تيمسار هلي کوپتر را فرستاده اند. الآن تشييع جنازه شهداي مکه است و همه خيابان ها بسته است. بعد از اينکه ده دقيقه اي معطلشان کردم سوار شدم. هلي کوپتر که بلند شد دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد. چند تا از دوست هاي عباس هم در هلي کوپتر بودند. همه شان مثل آدم هاي عزيز از دست داده بودند. چشم هايشان از زور گريه بايد کرده بود. به يکي شان گفتم: ديگر بس است هرچه شده به من بگوييد. گفت: قول مي دهي گريه نکني؟ قول دادم. گفت: الآن داريم مي رويم بيمارستان. عباس تصادف کرده و کتفش شکسته. آقاي خامنه اي و رفسنجاني هم الآن آنجا هستند.گفتم: شما گفتيد و من هم باورکردم. مقامات که به خاطر يک کتف شکستن نيامده اند. راستش را به من بگوييد. گفت: نه همين طور است که مي گويم . به دستور امام آمده اند. فقط آنجا گريه نکني ها. عباس هميشه دوست داشت تو بخندي.  سرم گيج رفت. احساس کردم که آنچه عباس قبل از سفر به من مي گفته اتفاق افتاده و ديگر نمي توانم ببينمش . حالا تازه مي فهميدم همه آن مجلس ختم و پنهانکاري همسفرهايم و روزنامه جمع کردن ها براي چه بود. با دست کوبيدم توي شيشه هلي کوپتر که ديگر در حال فرود آمدن بود. با دست کوبيدم توي شيشه جمعيت سياه پوش آن پايين را ديدم . دخترم با دسته گلي در دستش جلوي آنها ايستاده بود. ديگر يقين کردم که شهيد شده. پايين که آمدم انگار همه زمين روي شانه هايم آوار شده باشد. پاهايم ناي حرکت نداشتند. افتادم روي زمين. ياد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنين شرايطي مثل يک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفش هايم را درآوردم و دنبال عکسش توي جمعيت گشتم.درست مثل خوابي که در مکه ديده بودم. عباس حالا فقط عکسي ميان جمعيت شده بود.کاش مي شد همه چيز به همين خوبي تمام شود.  يک روز در پارکي با هم فواره اي ديده بودند. مرد گفته بود بدش مي آيد از فواره که درست در لحظه اوج سرنگون مي شود. يا آدم نبايد شروع کند، يا ديگر وقتي شروع کرد ايستادن برابر يا افتادن است . زن ياد روزهاي شروعشان افتاد. از آن موقع رنگ آرامش را نديده بودند. مرد نمي خواست بايستد و آخر کار هم در لحظه اوج نيفتاده بود، بلکه به آرزوي قديمي اش رسيده بود. اين سال ها زن هم پا به پاي او دويده بود. فکر کرد اين همه سال مرد مي خواسته او را براي چنين لحظه اي آمده کند تا حالا طاقت نعش شهيدي عزيز بر دل ديده را داشته باشد.  امام خواسته بودند جنازه را دفن نکنيد تا خانمش بيايد. او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و بايد بدن او را روي دست ها مي ديدم . حالم قابل وصف نبود. حال آدمي که عزيزش را از دست بده چه طور است ؟ در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش . روز شهادت عباس عيد قربان بود . روزي که ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني کند. درست سر ظهر . عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پيش خدا.  اصرار کردم که توي سردخانه ببينمش . اول قبول نمي کردندولي بالاخره گذاشتند . تبسمي روي لب هايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلاف هميشه جوراب داشت . صورتش را بوسيدم . بعد از آن همه سال هنوز سردي اش را حس مي کنم . دوست داشتم کسي آن جا نباشد و در کنارش دراز بکشم و تا قيام قيامت با او حرف بزنم….  👉 @mtnsr2 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝