⭕️قسمت هفدهم
راهها ناامن است و دزدان در کمين کاروان هايند تا اگر مأموران با آنها نباشند داراييشان را بربايند، از آن طرف تا حكومت مأموران مسلّح نفرستد، کاروانها حرکت نمی کنند.عشاير سخت درگير جنگ و ستيز با يكديگر هستند. هر روزعشيره ای بر عشيره ديگر ميتازد و کشت و کشتار به راه ميافتد.
بيسوادی و نادانی به طور شگفتآوری فراگير است و مرا به ياد روزهای تسلّط کليسا بر کشورمان مياندازد، به جز مردان دينی در کربلا و نجف و افراد مرتبط با آنان از هر هزار نفر يكی خواندن و نوشتن ميداند.
اقتصاد از هم پاشيده است و مردم در فقر و بدبختی به سرميبرند. نظام ناپايدار است و هرج و مرج همه چيز را فرا گرفته است.اعتماد بين حكومت و مردم سلب شده است و هيچ همكاری بين آنان وجود ندارد.
عالمان دين در امور مذهبی غوطه ور و از زندگی دنيا دورند. دشتها و بيشتر بيابان بدون کشت وکار است، دو رود دجله و فرات از سرزمينهايشان ميگذرد و گويی نزد آنان ميهمان است تا به دريا بريزد و اوضاع از هم پاشيده ديگر به همين
ترتيب است و در انتظار نجات به سر ميبرد.
چهار ماه در کربلا و نجف ماندم و به بيماری شديدی نيز مبتلا شد، چنانچه از ادامه زندگی مأيوس گشتم. سه هفته بيمار بودم به پزشكی مراجعه کردم، داروهايی به من داد که پس از استفاده بهبوديافتم. تابستان به شدّت گرم بود و من در هنگام بيماری در زيرزمين، جايی
موسوم به سرداب به سر ميبردم. اين سرداب از آنِ صاحبخانه ای بود که اتاقی از او اجاره کرده بودم و او غذا و دارو را لطفی اندك در برابر نعمتهای خدا ميدانست چرا که مرا زائر
اميرالمؤمنين عليه السلام می پنداشت.
در روزهای نخست بيماری غذايم آبِ پرندهای موسوم به ماکيان بود، سپس پزشك اجازه داد گوشت آن را هم بخورم و در هفته سوم برنج نيز به آن افزوده شد. پس از بهبودی رهسپار بغداد شدم و در آنجا گزارش طولانی مشاهداتم را در نجف، کربلا،بغداد، حلّه و در مسير اين شهرها نوشتم، يك گزارش بلند صد صفحه ای شد، آن را به نماينده وزارت در بغداد سپردم و در انتظار دستور وزارت بودم که به لندن باز گردم و يا در عراق
باقی بمانم. بسيار دوست داشتم که به لندن برگردم زيرا دوری به طول کشيده بود و شوق ديدار کشور و خانواده زياد شده بود، به ويژه برای ديدار فرزندم (راسپرتين) که اندکی پس از سفر من ديده به جهان گشوده بود، روزشماری ميکردم. در گزارشم از وزارت خواستم که اجازه دهند حداقل برای مدّت کوتاهی به لندن باز گردم تا هم يافته هايم را با زبان خويش بازگويم و هم اندکی استراحت کنم که سفر به عراق مدّت سه سال به طول کشيده بود. نماينده وزارت در بغداد گفت: در اطراف او رفت و آمد نكنم؛ اتاقی در يكی از مسافرخانه های مشرف بر رود دجله بگيرم تا شكّی در مورد من ايجاد نشود. نماينده وزارت گفت: هنگامی که پاسخ نامه از لندن بيايد، مرا آگاه خواهد ساخت. در روزهايی که در بغداد بودم ميان پايتختِ خلافت (استانبول) و بغداد جدايی و فاصله زيادی ميديدم، ترکها عراقيان را سبك ميشمردند زيرا از حيله عربها نگران بودند. به هنگام ترك بصره و سفر به کربلا و نجف از سرنوشت شيخ محمد عبدالوهاب بسيار نگران بودم و ميترسيدم راهی را که برايش مشخص کرده بودم رها کند، زيرا او رنگ به
رنگ و تندخو بود و من ميترسيدم کاخ آرزوهايم ويران شود.
هنگامی که ميخواستم او را ترك کنم در انديشه سفر به استانبول بود تا با اوضاع آنجا آشنا شود، امّا من به سختی با اين کار مخالفت کردم و گفتم ميترسم در آنجا چيزی بگويی که تو را کافر بشمارند و کشته شوی، اين را به او گفتم امّا در دل انديشه ديگری داشتم.
🌷ادامه دارد.....
👉
@mtnsr2