🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
⭕️
#سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت پنجاه وهفت
🔶
#مژده
شلمچه كه بوديم يك بار در مداحی سید حضور داشتم. شنيدم كه خدا را به سر بريده امام حسين علیه السلام قسم می داد تا بلکه یک بار زائر مدينه شود. ميگفت: يك زيارت عاشورا در مدینه بخوانم، بعد جانم را بگير. خودش ميگفت: بعد از زیارت خانه خدا دوست دارم يك سال نشده شهيد شوم! مدتی بعد در منزل يكی از دوستان برای صرف افطاری دعوت بوديم. بعد از
افطار به همراه سيد ميخواستيم به هيئت برويم.
يكي از دوستان آمد و با خوشحالی گفت: سيد جان يادت هست چند شب قبل، بعد از مراسم وداع با شهدا در حسينه لشكر 25 كربلا چه دعایی کردی؟
سید با تعجب به چهره آن دوست نگاه ميکرد. ایشان ادامه داد: دعا كردی كه زيارت بيت الله الحرام نصيب آرزومندان شود؟! من آنجا دلم شكست. با حال خوبی آمين گفتم. ديشب از تهران تماس گرفتند كه مشكل حج شما حل شده. در همين ماه رمضان مشرف ميشوم. همه خوشحال شديم و به او تبريك گفتيم. یک دفعه نگاهم به سيد افتاد.احساس كردم خيلي در خودش فرورفته. اما علت را نفهميدم. تا در مراسم آن شب جواب سؤالم را پيدا كردم.
آن شب سيد در مناجات و مداحی، با خدا اينطور حرف ميزد: خدايا يكی خواب خوش ميبينه، يكی شفا ميگيره، يكی تذكره حج ميگيره، اما من ... .
صدای گریه اش بلند بود. آن شب حسابی با خدا راز و نياز كرد. انگار كه تنها در محضر خداوند است و هيچ كس در اطراف او نيست.
خیلی دلم برایش سوخت. دیده بودم چقدر عاشقانه برای خدا تلاش ميکند اما هنوز نتوانسته بود به زیارت مدینه برود.
فردا صبح به اداره ارشاد رفتم. يكی از دوستانم به تازگی مسئوليتی در آنجا گرفته بود. رفتم تا به او تبريك بگويم. وقتی رسيدم دو نفر ديگر هم آنجا بودند. بعد از احوالپرسي های معمول، ايشان رو به آن دو نفر كرد و گفت: من يك فيش حج عمره سهميه دارم اگر تمايل داريد، ميتوانم آن را به يكی از شما دو نفر بدهم. من با شنيدن اين حرف هيجانزده شدم. بلند گفتم: نه، اين حج مال من است! آن دو نفر با تعجب مرا نگاه كردند. وقتی اشتياق مرا ديدند چيزی نگفتند. فيش را گرفتم. رفتم اداره حج و زيارت. در راه به ماجرای شب قبل فكر ميكردم. مسئول اداره حج و زيارت آشنا بود. وقتی بيتابی مرا ديد علت را پرسيد. من هم جريان شب قبل را برايش تعريف كردم و گفتم كه اين حج را مديون آقا سيد هستم. بعد به آن مسئول گفتم: يك فيش حج هم برای سيد در نظر بگيرد يا اينكه فيش حج مرا به نام سيد ثبت كند. او هم گفت: من نوكر چنين سيد بزرگواری هستم. خلاصه یک فیش حج هم برای سید مهیا شد. سراسيمه شماره اداره سيد را گرفتم و گفتم: سيد جان
#مژده، انشاءالله قرار است به حج مشرف شوی .سيد كه فكر ميكرد با او شوخی ميكنم با خنده گفت: سربه سرم نگذار. گفتم: به خدا راست ميگم. بعد هم جريان را برايش تعريف كردم. وقتی حرفم تمام شد، صدای هق هق گريه سيد را از پشت تلفن ميشنيدم. در همان حال آرام نجوا ميكرد: يا حسين علیه السلام يا زهرا سلام الله
👉
@mtnsr2
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾