🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⭕️ 🔶قسمت شصت ویکم 🔶 آمدم بالای سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلًا حال خوبی نداشت. وقتی بالای سرش رسیدم گفت: حمید، بگو اين چيزا رو از دستم در بيارن. خودش ميخواست آنها را جدا كند كه نگذاشتم. به سيد گفتم: مگه چی شده، برا چی ميخوای سرم و دستگاهها رو در بیاری؟ گفت: ميخوام برم غسل كنم. با تعجب گفتم: غسل!؟ نگاهی به صورتم انداخت وگفت: آمده اند مرا ببرند. از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بیربط نميزد. با چشمانش به گوشه ای از سقف خيره شد. فقط به آنجا نگاه ميكرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نميدانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: آمده اند من را ببرند. پيامبر سلام الله علیه ،حضرت علی علیه السلام و مادرم حضرت زهراسلام الله اينجا هستند. من كه نميتونم بدون غسل شهادت برم! یکی از دكترها مرا صدا کرد و گفت: سيد با ما همكاری نميكنه. اگرحرف شما رو گوش ميده، كمك كنيد تا اين لوله را بفرستيم داخل معده اش. بايد ترشحات معده را تخلیه کنیم. رفتم پيش سيد و گفتم: اگر ميخوای غسل كنی يك شرط داره! شرطش اينه كه با دكترها همكاری كنی. من بهت قول ميدم كمك كنم تا غسل كنی . سيد هم قبول كرد. بعد هم از مراسم نیمه شعبان هیئت پرسيد. گفتم: فقط جای تو خالی بود. مراسم خيلی خوب برگزار شد. سينا هم خیلی خوب مداحی کرد. سيد دوباره نََفسی تازه کرد و گفت: به سينا بگو بعد از من اين راه رو ادامه بده. بگو مداحی كنه اما نه برای پول. ناراحت شدم و گفتم: من حاليم نميشه. از این حرفا هم نزن که بدم میاد. خودت خوب ميشی، ميای بالای سر سينا. مکثی کرد و گفت: من ديگه رفتنی شدم. اينجا ديگه كارم تموم شده، برگه ام امضا شده. تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. چند نفر از پزشکان در کنارم ایستاده بودند. يكی از آنها گفت: تب سيد خيلی بالاست. جدی نگیر، داره هذيون ميگه..... یک دفعه سید صدایش را بلند کرد. به حالت اعتراض گفت: كی هذيون ميگه!؟ اين که حميد، اون هم دکتر جمالیه و ... ميخواست ثابت كند كه هوشيار است. به هر حال هر طور بود کار تخلیه معده انجام شد. سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛ 🌷 . 👉 @mtnsr2 🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾