هدایت شده از -ایــهـ‌ام ؛
صدای ترانه ملایمی از داخل یکی از اتاق های راهرو می آمد.ترانه پیانو برایش اشنا بود.اگر چه برایش یاد اور دوران تلخی از زندگی اش بود،یاداور روزی بود که محبوبش را از دست داد. با قدم های کوتاه و اهسته به سمت اتاق ته راهرو راه افتاد.هر چه به ان اتاق نزدیک تر میشد صدای اهنگ پیانو نیز بیشتر میشد.به اتاق ته راهرو رسید،ارام در اتاق را باز کرد.ناگهان بوی عطر گل های رز تمام راهرو را پر کردند . با قدم های اهسته جلو تر رفت دختری در حال پیانو زدن بود. دختر انقدر غرق ترانه پیانو شده بود که نمیتوانست حس کند کسی پشت سرش ایستاده و به اهنگ ملایمش گوش میدهد. کمی جلو تر رفت حس اشنایی به او دست داد. اهسته زمزمه کرد:«شارلوت...» دختر اهسته سرش را برگرداند و رو به او کرد.اشک در چشمان دختر حلقه بسته بود و با صدای ارام گفت:«ویلیام...» اشک از چشمانش جاری شده بود ارام جلو امد و شارلوت را در اغوش گرفت... Calm whispers"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌