ترس از از خود کرونا بیشتر اثر دارد خوب است این شعر مولوی را چند بار بخوانید و برای دوستان خود بفرستید چرا که امروز ترس افتادن به دام بیماری افراد را بیشتر بیمار می کند _______________________________________ گاهی اثر تلقین بر روی انسان به قدری قویست که واقعیت را تحت الشعاع قرار می دهد و باعث می شود که حتی آدمی فکری را که در مورد خودش دارد بیشتر از واقعیت حالش باور کند. داستان کودکان بازیگوش و استاد سختگیر در مثنوی یکی از این نمونه داستان هاست که در آن کودکان برای نجات از دست استاد، به چنین فریب و حیله ای متوسل شوند! نقشه ای برای رهایی روزی روزگاری در شهری که تنها یک مکتبخانه در آن وجود داشت، دانش آموزان دور هم جمع شدند و با هم نقشه ای جانانه کشیدند برای رهایی از دست معلم سختگیرشان. کودکان مکتبی از اوستاد رنج دیدند از ملال و اجتهاد مشورت کردند در تعویق کار تا معلم در فتد در اضطرار چون نمی‌ آید ورا رنجوریی که بگیرد چند روز او دوریی تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار هست او چون سنگ خارا بر قرار آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد که بگوید اوستا چونی تو زرد خیر باشد رنگ تو بر جای نیست این اثر یا از هوا یا از تبیست اندکی اندر خیال افتد ازین تو برادر هم مدد کن این ‌چنین يكي از شاگردان كه از همه زيرك تر بود پیشنهاد کرد: ” فردا ما همه به نوبت به مكتب مي ‌آييم و يكي يكي به استاد مي‌گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي ‌كند و خيال بيماري در او زياد مي ‌شود.” همه شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند. چون درآیی از در مکتب بگو خیر باشد اوستا احوال تو آن خیالش اندکی افزون شود کز خیالی عاقلی مجنون شود آن سوم و آن چارم و پنجم چنین در پی ما غم نمایند و حنین تا چو سی کودک تواتر این خبر متفق گویند یابد مستقر هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی باد بختت بر عنایت متکی بعد از آن سوگند داد او جمله را تا که غمازی نگوید ماجرا رای آن کودک بچربید از همه عقل او در پیش می‌ رفت از رمه تدبیری که چاره ساز شد فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانه استاد تشكيل مي ‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : “خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟” استاد گفت: ” نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.” اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : “چرا رنگتان زرد است؟” وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد، کلاس را تعطیل کرد و به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او به خانه هایشان برگشتند.