کوچ کردم که بگیرم ، سر خود آوارم تا که دیگر به کسی قلبِ خودم نسپارم با دلی درددل و حرف و سخن نیست اگر! چون هنوزم به همه آدمیان شکّ دارم عشق آن حادثهٔ خوب و دل آرامی نیست من از این دام بلا ، رنج ابد ، بیزارم رعدِ تاریک و فرآوردهٔ  یک میراثم ! پلک در پلک فقط از غم دل می بارم خوش ندارم که دوباره بدهد کامش را عمری از خوردن اِکسیر غمش بیمارم باید از گریه و شب های پریشانی هم دور باشم که دهم ، زخمِ دلم  تیمارم نیست انصاف که دائم جگرم خون باشد من که هرگز نرسیده است به کَس آزارم ! شکل دنیای من از روز ازل معلوم است مثل یک شاخه ، میانِ تَرَکِ دیـوارم حالِ خوبِ همگان بودم و حالا چون درد روی دستِ دلِ خود ، مانده ام و سربارم یک زمان روی سرِ فخر زمان جایم بود حال آن سکّهٔ  بی رونقِ این بازارم بسته ام بار سفر فرصت چندانی نیست باید از خاطره ها ، چشمِ دلم بردارم می روم تا تهِ تنهاییِ ، تنهایی ها ! "پونه" ای را وسط باغ دلم می کارم ‌‎‌‌⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌