قلم رو که برداشتم بی اختیار ذهنم پر از کلماتی شد که می‌تونست تنها یک گوشه از زندگیم رو روایت کنه و من تمام تلاشم رو میکنم که کامل ترین روایت رو از زندگیم در اختیارتون قرار بدم. انگار همین دیروز بود که توی اتاقم دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا خوندم و توی قنوت بی اختیار بر زبانم جاری شد(اللهم اجعل عواقبا امورنا خیرا) وچند ساعت بعدش توی ۲۲سالگی به آقایی بله گفتم که فقط داشت با ماهی ۲۵۰هزار تومن زندگی رو سر میکرد.شاید باورش برام سخت بود که زندگی مشترک بیشتر از آنچه که من انتظارش رو دارم پر پیچ وخم هستش. حدود سه ماه بعد بدون انجام خیلی از تشریفات اضافی رفتیم سر خونه زندگیمون.ومن از پشت میز و نیمکت دانشگاه اومدم پشت گاز آشپز خونه و این در شرایطی بود که کیلومترها از خانوادم دور شده بودم و حتی یه آشنا هم نبود که اگر دلم گرفت بتونم ببینمش.به این شرایط وضع اقتصادی موجود رو هم اضافه کنید که من از اواسط ماه روم نمیشد از همسرم حتی تقاضای نون خریدن داشته باشم چون میترسیدم پول نداشته باشه و شرمنده بشه تحمل همه ی این شرایط برای منی که تک دختر خونه ی بابام بودم فقط با عنایت خدا ومهربونی های همسرم امکان پذیر بود. یادمه با اون وضع مالی هر ماه یه چیز خیلی کوچیک مث ساق دست یا آینه جیبی و...برام می‌خرید. خلاصه بعد از حدود یک سال از ازدواجمون تصمیم گرفتیم که یه عضو جدید به خونواده مون اضافه کنیم یادمه وقتی جواب آزمایش رو بردم پیش دکتر چنان منو ترسوند که حواست باشه باردار نشی و اوضاعت خیلی خرابه و... اصلا نفهمیدم چطور برگشتم خونه،هنوزم وقتی بهش فک میکنم قلبم درد میگیره و نمی‌فهمم اون دکتر چرا اون کارو باهام کرد چون وقتی حدود دو هفته بعد به یه ماما مراجعه کردم گفت شما هیچ مشکلی نداری و فقط برای اینکه خیالم راحت شه چند تا آزمایش نوشت. خلاصه خدای مهربونم به من نالایق لیاقت مادری داد.البته نگم از اون روزای سخت بارداری که روزی چند بار میمردم و زنده میشدم حالم به شدت خراب بود و هیچ رمقی برام نمونده بود واین شرایط تا حدود ۶ماهگی طول کشید ولی راستش می ارزید 😍. من مدام منتظر بودم که به برکت وجود این رحمتی که خدا در وجودم قرار داده اوضاع مالی مون بهتر بشه اما شرایط هر روز بدتر میشد تا جایی که چند روز قبل زایمانم مجبور شدیم برای رفتن به بیمارستان پول قرض بگیریم .وقتی که دخترم به دنیا اومد رنگ زندگی برام عوض شد تمام تلاشم رو میکردم که آدم مفیدی باشم دوباره شروع به درس خوندن کردم،هروز برنامه ریزی انجام میدادم،خوندن قرآن روزانه ام به برکت وجودش قطع نمیشد،حتی یکی دو دوره تجوید شرکت کردم. حس و حال خونه مون خیلیییی تغییر کرد (البته نمیگم از شب بیداری هاش که تا چهار صبح نمیخوابید😁)ولی خوب هنوز فشار مالی بود تا اینکه همسرم گفت بیا بریم سر مزار آ شیخ محمد بهاری یه توسل کنیم.وقتی بعد سیصد کیلومتر رسیدیم سرمزار شیخ نمیدونم همسرم چی گفت که چند روز بعد یه کار پاره وقت واسه همسرم پیدا شد هرچند حقوقش خیلی زیاد نبود ولی مارو خیلی جلو انداخت... از اون روزا حدود ۴سال میگذره وما الان منتظریم نی نی دوممون پا به این دنیا بزاره. خلاصه... رشته ای برگردنم افکنده دوست میکشد هرجا که خاطر خواه اوست. نویسنده: گمنام 🌙 @mymoon_family