امروز هم مثل بقیه روزها دیدمت،در آغوشت کشیدم،بوییدمت،نوازشت کردم اما بی‌آنکه بدانی!دقیقا همون لحظه‌ای که تنهایی با پیراهن کبریتی قهوه ای رنگ و شلوار پارچه‌ای کِرِم در کوچه باغ پاییزی قدم میزدی......تو پاییزی تر از درخت‌ها و کوچه بودی کاش بادی می‌وزید و حرف‌ها و دلتنگی‌های دلم را مثل برگهای زرد و نارنجی درخت‌ها با خودش میبرد و به سمتت می‌آورد... کاش وسط همه‌ی این دوست‌داشتن ها و در آغوش کشیدن‌ها و بوییدن های خیالم در وسط این پاییز دلگیر خوب ترین اتفاق زندگیم می‌افتاد.. چه میشود در آبان ماه اتفاق خوب زندگی‌ام تو و در آغوش کشیدن تو باشد؟ نویسنده فاطمه رشیدی احمدآبادی