داشتم خوب میشدم و تازه به نبودنت عادت میکردم و زندگی جدیدی برای خودم میساختم....
داشتم تمام آن دوستت دارم گفتن ها را،تمام آن نگاه ها و آرزوها را فراموش میکردم
ولی ناگهان تو برگشتی و وانمود کردی که هیچ اتفاقی بین ما دو نفر نیفتاده و انگار هیچ ترکم نکردی؛ وانمود کردی که دیگر وفادار خواهی بود و رفتنی درکار نیست و مرا تا ابد با لباس عروسم در آغوش خواهی گرفت و گرمای وجودت سردی دل شکستهی من را از بین خواهد برد؛ وانمود کردی واقعی هستی و آمدی تا جشن عروسیمان را که بهم خورده بود از نو بگیریم، در صورتی که یه خواب شیرین بودی و با بیدار شدنم دوباره مثل همان شب عروسی ، همان شب تصادف ترکم کردی و لباس سفیدم را سیاه کردی......
✍فاطمه رشیدی احمدآبادی