یه روز یه مرد هیزم شکن داشت از جنگل رد می‌شد که پادشاه بالباس مردم از راه رسید از هیزم شکن پرسید داری به کجا می روی گفت دارم میرم هیزم ها رو به پادشاه بفروشم گفت پادشاه نمی خره گفت غلط می کنه پادشاه که اسب داشت تند تر از مرد هیزم شکن رفت و در قصر نشست وقتی مرد رسید در قصر رو کوبید وزیر ها رفتند و در رو باز کردن مرد هیزم ها رو به پادشاه فروخت و سه کیسه سکه طلا گیر آورد وقتی رفت یکی از وزیر ها گفت سه کیسه برای او زیاد است من می روم و دو کیسه را از او می سونم و وزیر رفت وقتی رسید به مرد هیزم شکن گفت من سه سوال از تو می کنم اگر درست جواب دادی که سه کیسه برای خودت وگرنه برای من اولین سوال کره زمین کجاست مرد میخک الاغ خود را به زمین کوبید و گفت اینجا گفت خب دومین سوال ستاره های آسمون چنتاست پالون الاغ را زمین گذاشت و گفت قدر پشم های الاغ من گفت خب سومین سوال خدا به پیامبر چه فرمود گفت این انصاف نیست من روی خر باشم و تو روی اسب گفت من باید روی اسب تو بشینم و تو روی خر من گفت خب حالا که تو روی اسب نشستی جواب بده مرد هیزم شکن گفت خدا به پیامبر فرمود پا بزن بر دنده اسب و دبدو فرار🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂😂😂😂 ۲۰-آقای رشیدی