خیلی سال پیش پول تو جیبی هامو جمع کرده بودم می خواستم دستبند بخرم واسه همین با برادرم رفتیم بازار زرگر ها، همون مغازه اول چشمم خورد به دستبند با نگین سبز خیلی خوشم اومد، ولی وقتی فروشنده وزن کرد و قیمتش رو گفت فهمیدم پولم بهش نمیرسه، نا امید سرموانداختم پایین و اومدم بیرون چند تا مغازه هم بعد اون رفتیم ولی چشمم دنبال همون دستبند بود، برادرم که اینو متوجه شده بود گفت من و بابا چند وقتیه دنبال کسی هستیم که به حساب کتاب مغازه برسه فاکتورهارو جمع بزنه حساب مشتری اقساطی چک کنه، میتونی در روز چند ساعتی برای این کار وقت بذاری؟ گفتم آره، جواب داد خیلی خوبه حالا بیا برو اون دستبند رو بخر باقی پولش هم من از حقوق اولین ماهت کم می کنم اینجوری شد که من اون دستبند رو خریدم.
چند سالی گذشت همه چی عوض شد بابا دیگه نبود برادرمم اوضاعش خوب نبود مامانم باهاش لج کرده بود و همه چی رو ازش گرفته بود به من و خواهرمم سپرده بود اگه برادرتون باهاتون تماس گرفت
حق ندارین جواب بدین.
یه شب از یه شماره ناشناس یه پیام اومد بازش کردم فهمیدم از سمت برادرمه، نوشته بود لیلا داری …بهم قرض بدی؟
داشتم اما به خاطر حرف مامانم نوشتم نه و گوشی رو بستم، چشمم خورد به آیینه دیدم از خجالت نمیتونم تو چشمام نگاه کنم یادم افتاد اون روز که نا امید بودم هرچند جنس ناامیدی فرق می کرد براش نوشتم شماره حساب بفرست. راستش اون لحظه برام مهم نبود که مامانم باهام مخالفه برام مهم نبود این پول بهم برمی گرده یا نه حتی مهم نبود که پول صرف چی می کنه تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که آخرین امید برادرمو ناامید نکنم این آخرین حلقه پیوند اون با خانواده رو پاره نکنم.
خداروشکر اون روزا تموم شده.
اینارو نوشتم تا اگه روزی آخرین امید و پناه کسی برای اتصال به زندگی بودین هیچ وقت دریغ نکنین چون دیگه نمیتونین به چشمای خودتون نگاه کنین
زندگی به همه ما یه بار بیشتر فرصت نمیده