«دهقان و خیار» ✨روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم یک مرغ میخرم مرغ تخم میگذارد، روی آنهامینشیند و یک مشت جوجه در می آید، به جوجه ها غذا میدهم تا بزرگ شوند بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرم. گوسفند را میپرورم تا بزرگ شود،او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم با پولی که از فروش آنها میگیرم، یکمادیان میخرم. او کره می زاید کره ها را غذا میدهم تا بزرگ شوند، بعد آنها را میفروشم با پولی که برای آنها میگیرم یک خانه با یک باغ میخرم در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.همیشه از آنجا نگهبانی میکنم یک نگهبان قوی اجیر میکنم و هر از گاهی از باغبیرون می آیم و داد میزنم آهای تو، مواظب باش.» دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد میزد. نگهبان صدایش را شنید و دوان دوان بیرون آمد دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.