اولین نفس....
روایت یک داستان واقعی....
قسمت چهارم...
☘☘☘☘☘☘☘
در خیمه گاه حسینی و در کربلای معلی هستم⛺🔥⛺🔥
و منتظر اذان ، دیدم ثواب روایت داستان نفس ثوابی کمتر از عبادت ندارد پس بسم الله...🙏
✨✨✨✨✨✨✨✨
داستان به اونجا رسید که من و استاد اخلاق شهرمون، (که اجازه ندادند اسم شون رو ببریم) با تلاش فراوان و صحبت با اصغر آقا، بالاخره راضی شدند که روی نگهداشتن بچه فکر کنند. 👏👏
برای اولین مورد، پیروزی چشمگیری بود🌱🌱
خاطرم نیست که به مسئول کانون زنگ زدم یا خودم اقدام کردم و سریعا پیگیری کردم، 🤔
از همکاران خوب رادیولوژیست خواهش کردیم یک نوبت سونوگرافی برای مادر نفس مون انجام بشه🙏
دعا دعا میکردم که بچه سالم باشه
چون همونطور که گفتم مادر یک نوبت برای انجام سقط دارو مصرف کرده بود. 😔
از طرف دیگه به سارا و وحیده زنگ زدم که به نوبت با مادر نفس تماس بگیرند و حواس شون بهش باشه چون هر آن امکان داشت که تحت تاثیر همسر دوباره اقدام به مصرف دارو کند. 😣😣
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
منتظر خبر از طرف مادر نشدم و با اطلاع از زمان سونوگرافی خودم به خانم دکتر رادیولوژیست مون تماس گرفتم.
ایشون هم خیلی با خوشحالی گفتند: خدارو شکر بچه ها سالم هستند🥰🥰
بچه ها؟؟؟😳😳
ایشون گفتند آره بچه ها!!!
مگر اطلاع نداشتین؟
شکم سوم مادر دوقلو دارند😰🤗🤗😱😱😍😍
👩👧👦👩👧👦👩👧👦👩👧👦👩👧👦👩👧👦👩👧👦👩👧👦👩👧👦
واقعا احساسم رو در اون موقع نمیتونم توصیف کنم نمیدانستم باید بگویم خدارو شکر یا....
دوقلو!!!!!😨😨
یعنی اصغرآقا یهو از خانواده چهارنفره که بهش خونه اجاره نمیدادند، میشد خانواده ۶نفره. 😱😱
گفتم :به مادر بچه ها گفتین که بچه دوقلو هست؟ گفت :خاطرم نیست خیلی شلوغ بود، شایدم گفتم🤔🤔
تعلل جایز نبود، سریعا به مادر تماس گرفتم و ازش خواستم هرطور هست با همسرش بیاد دفتر،
از خانم استادم هم خواهش کردم بیاد
تقریبا همه باهم رسیدند.
همینجا از استاد عزیزم که در اون روزهای سخت قدم به قدم در کنارم بودند تشکر میکنم. 🙏🙏
اضطراب و نگرانی از چهره اصغر آقا و همسرشون می بارید.
فقط معجزه صدای گرم و دلنشین خانم استادم به دادمان رسید. اعتقاد عجیبی دارم برایمان و توکلی که در قلب آدمی هست بر نوع صحبت و تاثیر کلام او
تفاوت هست بین صحبت منِ نوعی، با استاد در مورد اینکه روزی دهنده خداست🥰🥰.
خوشبختانه پدر نفس مون اونقدر که فکر میکردیم مخالفتی نکرد و بنده خدا بیشتر روحیه نا امیدی داشت تا روحیه انکار و تقابل با سرنوشت😔
و اما در چهره مادر اضطراب موج میزد
و این مسئولیت مارا سنگین تر می کرد😓.
دقیق خاطرم نیست فکر میکنم جلسه ای هم در همین رابطه با اعضای اصلی کانون تشکیل دادیم🤔
ولی این را دقیق خاطرم هست که همگی هرکاری توانستیم برای حفظ اولین نفس مون که دیگه دوتا نفس میشد انجام دادیم.
در اولین قدم باید برادری خودمون رو ثابت می کردیم و اون هم پیگیری شرایط کاری اصغر آقا بود....این بود که من از استاد اخلاق ام خواهش کردم که من رو در این امر مهم همراهی کنه🙏🙏
وقت گرفتن از مسئول بالادستی یکم سخت بود ولی به هر نحوی بود فرصتی گرفتیم و برای صحبت رفتیم.خوشبختانه آقای مسئول در جلسه ای که برای معرفی مرکز مردمی نفس برگزار شده بود حضور داشتند و ایشان هم باورشان نمیشد که به این سرعت با اولین کیس نفس مواجه بشیم🤔.
در مورد تعلیق اصغر آقا در ابتدا چیزی نمیدانست و در جریان نبود ولی وقتی از شرکت طرف قرارداد پرسید کاملا میدانستند،
از قرار معلوم اصغر آقا دچار سانحه شده و بدلیل مشکل جسمی که داشته از ادامه کار منع شده و شرکت هم به راحتی لغو قرارداد کرده😔
بدلیل شکایت برای دریافت بیمه بیکاری، شرکت مجددا هیچ تمایلی به ادامه و تمدید قرارداد نداشته و به همین راحتی بیکار شده😔😔
آقای مسئول بعد از شنیدن شرایط جدید اصغر آقا گفتند که تمام سعی خودش رو برای بکارگیری مجدد ایشون می کنه🥰🥰
برگشتم سرکار، یکی از همکارانم که دورادور در جریان این مادر نفس مون بود اومد اتاقم و گفت مریم جان قرار هست برای این خانم چه کاری بکنید؟
گفتم فعلا که هیچی.
یکی مثل شما که دستت به دهنت میرسه و خودت رو هم سرباز آقا میدونی، فقط صرفا به خاطر اینکه شرایط کاریت اجازه نمیده و مامانت پیشت نیست بچه نمیاری😠
یکی هم مثل این خانم که حتی پول پوشک بچه شو نداره باید دوتا دوتا بچه بیاره😔
خدایا کرمتو شکر،
همکارم سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت.بار اولی نبود که مستقیم و غیر مستقیم بهش میگفتم چرا بچه دومی رو نمیاری؟و هربار یه بهانه ای میاورد. دارم درس میخونم🤨
پسرم تک فرزندی دوس داره😠
مامانم پیشم نیس😐
این اواخر هم میگفت همسرم نمیخواد🙄
البته فقط ایندفعه یکم تلخ صحبت کردم،همیشه با خنده و در لفافه حرفم رو میزدم🥰
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
این روایت ادامه دارد....
https://eitaa.com/nafas110530